افسانه دره خواب
داستان و یادداشتهای گاه گاهی... ( یک استکان چای با بهرام صادقی )
 
 

تاکسی نوشت کوتاه و مختصر من...

 

از متروی حقانی اومدم بیرون. مسیر کلیدور مانند و مزخرف منتهی به اتوبان رو در پیش گرفتم... رسیدم جایی که تاکسی های ونک ایستادن برای مسافر زدن... عجله داشتم تا زودتر به مقصدم برسم... به راننده ای که تاکسی ایش خالی از مسافر بود گفتم: تا نیایش جنب پردیس ملت چقد می گیری ما رو برسونی؟ اول لبخندی تحویلم داد بعد گفت: شما ده میدی ما میبریمت! منم خنده ای تحویلش دادم و گفتم: زیاد نی؟! گفت: ما همینجوری مسافر بزنیم شیش کاسبیم.... گفتم: پس نه حرف من نه حرف شما... (اینم از اون حرفاست ها... نه حرف من نه حرف شما!!!) هفت تقدیم کنم خیرشو ببینی! دیگه حرفی نزد اما لبخند به لب سرشو گرفت بالا که نه. در همین اثنا یه پیرمردی اومد و آدرس به دست گفت: منو ببری اینجا چن می گیری؟ راننده نگاهی به آدرس انداخت و گفت: هف بدی راه افتادیم! پیرمرد زد زیر خنده که: هف بدم؟! چه خبره مگه بابا جون؟ راننده شونه بالا انداخت... بعد اومد سراغ من که: چی شد بریم داداش؟ گفتم: هفت! در اومد که: برو آقا وقت ما رو گرفتی!!! کل یوم این مکالمه 30 ثانیه هم طول نکشید اما من وقت راننده رو گرفتم!!! راننده دیگه ای که شاهد 30 ثانیه مکالمه ما بود اومد جلو گفت: هر دوتون رو ببرم؟ هر چی دادین دادین... هم من هم پیرمرد سوار اتول راننده دوم شدیم و در حین سوار شدن به راننده وقت طلا گفتم: کاسب نبودی! هفت و پنج رو هم میشد دو وازده... نبردی، حالا نه میدم به این آقا تا جبران وقتی که تو از من تلف کردی بشه! راننده اول به ما دو نفر نگا نگا کرد... فقط نگا نگا کرد....... وقتم وقتم وقتم....... مرد حساب!

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, :: 17:18 :: توسط : سعید مردی

هیچ وقت دوست نداشتم ماشین داشته باشم. از اینکه بشینم پشت فرمون و دنده عوض کنم خوشم نیومده، نمیاد و نخواهد اومد! خودم به شخصه مشکلی با این ماجرا ندارم اما گاهی که به همراه خانواده می خوایم جای بریم این ماجرای ماشین نداشتن بدجوری ذهنم رو درگیر می کنه. البته راه حل هست همیشه... آژانس و دربست مشکل رو حل می کنه. اما وای به روزگاری که راننده ای سمج و بچه پرو قسمت آدم بشه... با مادر و خواهر پیاده تا خیابون اصلی که ماشین خور هست دو سه دقیقه ای راه رفتیم. دم عید این خیابون کم رفت و آمد هست... البته روزهای عادی هم خیلی خبری نیست. خیابونی یک طرفه که هم میشه اصلی تصورش کرد هم فرعی!!!روبروی پمپ گاز ایستادیم تا بر حسب اتفاق اگر خدا یاری کرد یه دربستی گیر بیاریم. چراغ سر چهارراه که قرمز میشد به تعداد انگشتهای دست ماشین می آمد به سمت ما... اما اکثرا شخصی بودن به همراه زن و بچه. تا اینکه از دور یه تاکسی سمند زرد از سر چهارراه رد و شد و از بین چند تا ماشین لایی کشید و اومد سمت ما... یه مسافر جلو نشسته بود و یه مسافر عقب... راننده یه پیرمرد سرپا و سر حال بود... جلوی پای ما ترمز کرد. سرم رو تکون دادم که یعنی نه... دیدم نمیره... از پنجره سمت شاگرد که مسافر جلوی داشت نگام می کرد به راننده نگاه کردم گفتم: سه نفریم! گفت: بیا بالا این آقایون زود پیاده میشن! بعد رو کرد به مسافر عقبی و گفت: آقا شما بیا جلو! نه ببخشیدی نه لطفا... نه هیچی! مسافر معذب عقبی بنده خدا پیاد شد تا بره جلو کنار دست مسافر متعجب جلوی بشینه. گفتم: نه آقا بشنید ممنون. ما منتظر میشیم تاکسی که قحط نیست میاد دیگه (تصمیم نداشتم توی یه همچین تاکسی ای با یه همچین راننده غیر محترمی سوار بشم!) راننده در اومد که: بیا بالا داداش ماشین گیرت نمی افته بیا بالا. نگاهی به مادر و خواهر و دو تا مسافر توی هم چپیده جلوی انداختم... مسافرها تنگ هم جلو نشسته بودن و عقب جا جا برای ما سه نفر خالی بود. مسیر ما هم خیلی طولانی نبود... من مسیر رو به راننده گفتم تا بلکه بگه: نه نمی خوره و از شرش خلاص بشیم... اما با تکرار مسیر ما آب پاکی رو روی دستم ریخت و با اکراه سوار ماشین شدیم. تا سوار شدیم گفت: این آقایون رو سر راه پیاده می کنم بعد شما رو می رسونم! زکی!!! عجب آدم عوضی ای!!! توی ماشین صدای هایده خانم بلند شد و راننده مثل یک شکارچی پیروز دنده عوض کرد و راه افتاد. دور میدون راه آهن هر دو مسافر توی هم چپیده رو پیاده کرد و یه مسافر دیگه به مقصد چهارراه ولیعصر سوار کرد بعد مقصد ما رو سوالی دوباره پرسید: چهارراه گمرگ؟ گفتم بله... دو دقیقه بعد داشتیم می رسیدیم که نرسیده به محل مورد نظر گفتم: چقد تقدیم کنم؟ گفت: هر چی دادی دادی... تو دلم گفتم: دمش گرم چون زوری ما رو سوار کرده داره حال میده! مسیر ما سه نفره میشد 1800 تومن، من دو هزارتومن بهش دادم پول رو که گرفت گفت: قابلی نداره اما میشه سه تومن! قابل شما رو نداره! نه بابا این آدم نه تنها دمش گرم نبود بلکه خیلی هم وقیح و پرو بود! گفتم: مسیر ما همین میشه عمو جون. جواب داد: قابلی نداره اما نفری 1000 تومن میشه گفتم که قابل نداره. گفتم: خوب مشتی داری میگی قابلی نداره اما تعارف می کنی! مسیر ما کرایه اش میشه 1800 تومن. تندی گفت: بله ولی من رفتم دور زدم... گفتم: من که اولش گفتم ما سوار نمیشیم مسافر داری خودت زوری سوار کردی! توی آیئنه نگام کرد و گفت: شما همین رو هم نده... و لبخندی زد. یه اسکناس 1000 تومنی هم در آوردم دادم دستش گفت: خدا برکت. تو همین فاصله یه کوچه مونده به کوچه مقصد ما زد رو ترمز، دو تا مسافر تو خیابون ایستاده بودن گفت: اینجا؟ گفتم: نخیر کوچه جلوی. راه افتاده جلوی کوچه بعدی ترمز زد و وقتی که ما داشتیم پیاده میشدیم در اومد که: اگه اونجا پیاده میشدی اون دو تا مسافر رو سوار می کردم بنده خداهارو! اگه جواب این آدم رو نمی دادم احساس می کردم که لالم خیلی جدی بهش گفتم: همون بهتر که اون بنده خداها رو سوار نکردی چون شما مسافرکش نیستی! آدم رو مسافر نمی بینی اسکناس می بینی! گفت: بفرما... نگاش کردم... خواستم در تاکسی جوری بکوبم که درش داغون بشه اما مادرم رو دیدم که طفلک سرپا ایستاده... از خیرش گذشتم در رو آروم بستم و برگشتم سمت مادرم و خواهرم. خواهرم گفت: ای کاش سوار نمی شدیم. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:, :: 18:30 :: توسط : سعید مردی

روزي روزگاري نه خيلي دور، تو يك روز زمستاني دي‌ماه، قريب به 50 سال پيش سازماني فرهنگي- هنري بنا نهاده شد با نام و عنواني مطول اما به ياد ماندني؛ «كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان» . سازماني كه در طول دهه اول فعاليتش كانوني شد براي بزرگان فرهنگ و هنر ايران كه هنوز نام‌شان بر تارك هنر اين مرز و بوم مي‌درخشد. عباس كيارستمي (فيلمساز)، علي‌اكبر صادقي (نقاش)، فرشيد مثقالي (گرافيست)، احمدرضا احمدي (شاعر)، نورالدين زرين‌كلك (انيماتور) و... و تنها اهميت كانون به اين نام و چهره‌ها نيست بلكه به آثار آنها نيز است مگر مي‌توان شهروندي را كه متولد دهه چهل و پنجاه بود را سراغ گرفت كه خاطره‌يي از كودكي او با محصولات فرهنگي متنوع كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان گره نخورده باشد.لااقل در هر خانه عهد و عيالوار شهري يك مجله «ماهي سياه كوچولو» صمد بهرنگي كه بود. همان كتاب كودك مشهور و بيانيه سياسي جوانان آن روزگار. به هر ترتيب كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، كانوني خاطره‌ساز است چه خاطرات كودكي چه خاطرات جواني آغشته به سياست. كانون در رشته‌هاي متنوع هنري و فرهنگي همچون انتشار كتاب و توليد فيلم و تئاتر كودك فعاليت دارد . كانون پرورش تا پيش از انقلاب اسلامي توانست 140 عنوان كتاب منتشر كند. سازمان چاپ كتاب كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان در زمستان سال 1345 كار خود را آغاز كرد. اين كانون استانداردهاي جديدي براي ادبيات كودكان و نوجوانان به جامعه ايراني معرفي كرد كه توسط بسياري از ناشران ديگر دنبال شد. پس از انقلاب اسلامي كانون به صورت يك شركت دولتي به وزارت فرهنگ و آموزش عالي و سپس به وزارت آموزش و پرورش سپرده شد.فعاليت كانون در سال‌هاي اخير بيشتر معطوف و متمركز در حوزه نشر كتاب كودك است و نهادي مهم در حوزه ادبيات كودك محسوب مي‌شود. حال در ابتكاري قابل توجه انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان با ايده پيوند نسل‌هاي ديروز و امروز اقدام به انتشار مجدد كتاب‌هاي قديمي كانون كرده است؛ كتاب‌هايي از نيمايوشيج تا نورالدين زرين‌كلك. رخدادي قابل تامل و با ارزش براي والدين و كودكاني است كه در مواجهه‌يي متفاوت با پدر شعر نوي فارسي و تاثيرگذارترين شاعر معاصر ايران نيما يوشيج قرار بگيرند، حالا با انتشار مجدد كتب قديمي كانون نسبت كودكان باهنرمندان مولف اين آثار بسان نسبت پدربزرگ و مادربزرگ و نوه‌هاست... نسل‌هاي جديد كودكان و نوجوانان ايراني، «آهو و پرنده‌ها» ي نيما يوشيج و چند كتاب خاطره‌انگيز كانون پرورش فكري را همراه پدرها و مادرهاي خود ورق مي‌زنند. به گزارش اداره كل روابط عمومي و امور بين‌الملل كانون، برخي از اين كتاب‌ها كه نويسندگان و تصويرگران آن نيز در شمار چهره‌هاي نام‌آشناي عرصه ادبيات كودك و نوجوان هستند 9 تا 11 بار و در شمارگاني بين 100 تا 250‌هزار نسخه طي بيش از 40 سال گذشته تجديد چاپ شده است. در اين ميان كتاب «آهو و پرنده‌ها»ي نيما يوشيج با تصويرگري بهمن دادخواه در سال 1349 براي گروه سني «ج» منتشر شد و اكنون پس از 43 سال شمارگان آن از مرز 251هزار نسخه گذشت. بر همين اساس، 13 عنوان كتاب پرمخاطب ديگر كانون همچون «خواهر بزرگ، خواهر كوچك» نوشته شارلوت زولوتف، ترجمه فريدون رحيمي و تصويرگري محمد نيكفر به مرحله چاپ نهم رسيد و تاكنون 245هزار نسخه از آن براي گروه سني «ب» منتشر شده است. همچنين كتاب «آهوي گردن دراز» به نويسندگي جمشيد سپاهي و تصويرگري يوتا آذرگين براي گروه سني «ج» براي يازدهمين بار منتشر شد و شمارگان آن به 170هزار نسخه رسيد. در عين حال كتاب، «بادبادك‌ كجا مي‌روي؟» به نويسندگي ميرا لوبه ترجمه مهدي شهشهاني، تصويرگري سوزي وايگل و بازنويسي شراره وظيفه‌شناس براي ششمين بار به زير چاپ رفت و تاكنون 165هزار نسخه از اين كتاب براي گروه سني «ب، ج» منتشر شده است و شمارگان كتاب «كرم اندازه‌گير» به نويسندگي و تصويرگري لئو ليوني و ترجمه رضي هيرمندي نيز در ششمين مرحله انتشار به 160هزار نسخه رسيد. همچنين كتاب «اسب سفيد و دره سبز» به نويسندگي سرور پوريا و تصويرگري بهزاد حاتم براي هفتمين بار براي گروه سني «ب، ج» به زير چاپ رفت و شمارگان آن از مرز 153هزار نسخه عبور كرد. بر اساس اين گزارش، «قصه كرم ابريشم» به نويسندگي و تصويرگري نورالدين زرين‌كلك براي يازدهمين بار با شمارگان 151هزار نسخه براي گروه سني «ب، ج» منتشر شد و كتاب «وقتي بهار آمد» نوشته شكوفه تقي و تصويرگري علي خورشيدپور براي چهارمين بار چاپ شد و شمارگان آن از 103هزار نسخه گذشت. در عين حال، كتاب «خاله ستاره و بزغاله» به نويسندگي محمد محمدي و تصويرگري اميرعلي باروتيان براي چهارمين دفعه با شمارگان 68هزار نسخه، «ماه از آن بالا چه ديد؟» به نويسندگي و تصويرگري برايان ويلد اسميت، ترجمه آذين بهزادي براي سومين بار با شمارگان 48هزار نسخه، «ماجراي شيري كه غمگين بود» نوشته نورا حق‌پرست و تصويرگري عادله شيرودي براي سومين بار و شمارگان 25هزار، «كاج‌ها و بلوط‌ها» كار عليرضا خادم شيروان و عكاسي مجيد رضايي براي سومين بار با شمارگان 30هزار، «ماهي رنگين كمان و غار هيولاهاي دريا» به نويسندگي و تصويرگري ماركوس فيستر، ترجمه سيده مرضيه شعاع هاشمي براي سومين دفعه با 28هزار نسخه و كتاب «كاش يك برادر داشتم» نوشته برنهارد لينز، تصويرگري آلنكا سوتلر، ترجمه علي خاكبازان براي دومين بار با شمارگان 20هزار نسخه از جمله كتاب‌هايي است كه به تازگي تجديد چاپ شده است.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, :: 16:21 :: توسط : سعید مردی

پرسیدم: چرا شیفتی راننده عوض می کردن؟ آقای راننده جواب داد: تعداد ماشینا کم بود، راننده زیاد بود... تاکسی ها هم باید تا دیر وقت کار می کرد! واسه همین صاحب ماشینا که اولین صاحب تاکسی رانی بود راننده استخدام کرده بود که ماشینا بی کار نمونن!!! بعد زد تو یه خاطره از عموش... عموی من یکی از همین شوفرا بود که یه شیفت رو این تاکسی ها کار می کرد...ظهر تا عصر... یادمه یه بار زن عموم و مادرم و نن جونم میخواستن برن سر قبر آقا عموم اینا رو سوار کرد منم باهاشون رفتم... تابستون بود... اون موقعها مثل الان نبود که ماشینا کولر داشته باشه، عموی من یه ابتکاری به خرج داده بود... یه آجر گذاشته بود کنار در ماشین بعد در رو با طناب میبست تا باد از لایه در بیاد تو! :مگه پنجره ماشین باز نمیشد؟! گفت: چرا... اما اینجوری مث که بیشتر خنک میشد! آقای کارمند مسلک گفت: حالا شما میخوای بیشتر در مورد قدیم اطلاعات پیدا کنی من پیشنهاد میکنم یه CD هست تو بازار اونو تهیه کنی... فیلمای قدیم توش هست... من خودم گرفتم. پرسیدم: اسمش چیه؟ گفت: اسمش الان خاطرم نیست اما من از بهارستان خریدم... مستنده... در مورد تهران قدیم گفتم: نکنه تهران انار ندارد رو میگید؟! گفت: نه... اونو دیدم... اسمش این نیست... تهرا... چی چی نمی دونم! از قدیم ندیما؛از تهران خیلی قدیم، از زمان درشکه و گاری تا همین ماشینا... فیلم خوبیه. و در حین گپ و گفت با این دو عزیز رسیدیم مقصد در حالی که پیرمرد همچنان سرفه می کرد و لام تا کام حرف نمی زد و دختر خانم رو فرم و سانتی مانتال هم همچنین. تهرا... چی چی... حتما باید تهرانیکا باشه! رفت جزو خریدای امروز... امیدوارم پیدا کنم. کرایه ام رو دادم به آقای راننده و خداحافظی کردم و راهم رو کشیدم که برم دنبال کارم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 15:19 :: توسط : سعید مردی

این تاکسی با آدماش از اون تاکسی هاست که توش گفتگوهای گروهی خوبی اتفاق می افته. چون هم آقای راننده اهل گفتگو هست ضمن اینکه با اخلاق هم هست و هم آقای کارمند مسلک... یه گفتگوی خوب هم به قاعده نیازمند سه نفر هست که آدمای اهل حرف زدن باشن. گفتم: من که سنم قد نمیده اما خوندم و شنیدم که سرمای قدیم تهرون مثل بوده... با برفاش... درسته؟ آقای راننده گفت: بله آقا... مثل بود پس چی! سرماش استخون آدم رو می ترکوند... برف می بارید تا زانو... آدم را نمی تونست بره. گفتم: عجب! پس چرا حالا از اون برفا نمی باره؟! آقای راننده گفت: خوب انقد که ماشین تو خیابونا هست... شما نگا کن... این همه لوله اگزوز داره دود می کنه... اینا گرما تولید می کنه. یا نگا کن از تو خونه ها چقد لوله بخاری بیرون زده! خوب اینا اثر میزاره رو هوا... و این میشه که هوا مثل قدیما سرد نمیشه یا برف اونجوری نمی باره! اینم تحلیل جالبی بود در نوع خودش از این راننده محترم... آقای کارمند مسلک گفت: قدیما این همه تاکسی و ماشین نبود که، بیشتر درشکه بود و کالسکه... ماشین دودی بود که می رفت شابدالعظیم... یه بابایی بود که اولین تاکسی ها رو وارد کرد... یه بنزایی بود که درش اونوری باز میشد، برعکس ماشینای حالا... گفتم: بله می دونم کدومارو میگید... گفت: بله... اولین تاکسی ها اونا بودن که چند شیفته راننده روش کار می کرد. (ادامه دارد)

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 15:17 :: توسط : سعید مردی

تا نشستم تو تاکسی رو صندلی جلو... سه نفر بالافاصله نشستن رو صندلی عقب... یک آن گفتم اینا زورگیرن و کار من تمومه!!! اومدم به خودم بجنبم که بزنم به چاک که صدای سرفه خفیفی از یکیشون بلند شد... آروم برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم نخیر... اینا که از اوناش نیستن! تو هول و والای اینکه کارم تمومه متوجه نشدم که یکی از اینا یه دختر خانمه رو فرم و سانتی مانتاله و اون یکی یه پیر سرفه کن خسته و اون یکی مسافر هم یه مرد جا افتاده کارمند مسلک که از اتفاق همه هم- هم مسیر هستیم. سوز و سرما هممون رو برده برد تو لاک خودمون که صدای آقای کارمند مسلک بلند شد که: سرده هوا وا... چطور این (وا) ی دوم رو چسبوند به وای هوا هنوز توش موندم!!! راننده خیلی ریز و آروم گفت: بله آقا، سرده وا!!! نخیر... این آقایون همه متخصص وا هستن! پیرمرده گفت: اهوووو... یه سرفه دیگه و بعد دماغش رو کشید بالا. تو بگو صدا از دختر خانم رو فرم و سانتی مانتال در اومد ابدا... هیچ... هیچی به هیچی. خوب اصولا دختر خانم ها توی هیچ بحث و گفتگوی درون تاکسی ای شرکت نمی کنن... البته تا اونجا که من می دونم. (ادامه دارد...)

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 15:13 :: توسط : سعید مردی

راننده سربازی بود که داشت از سر خدمت می رفت خونه اش. جلوتر از من یه آقا با پسر بچه اش ایستاده بود و قبل من سرشو برد جلو گفت: راه آهن؟ راننده سرباز که گویا زیر لب داشت با ترانه ای که از ضبط ماشینش پخش میشد هم آوایی می کرد سر تکون داد که بیا بالا... دیگه من نپرسیدم که راه آهن... برخلاف میلم که همیشه دوست دارم جلو بشینم رفتم و صندلی عقب نشستم... آقا با پسر بچه اش رفتن جلو نشستن. بعد من هم یه مسافری پرسید: راه آهن؟ که باز راننده بدون جواب دادن فقط سرشو تکون داد و مسافر هم نشست صندلی عقب ور دل من!!! راه افتادیم... راننده سرباز دیگه بی خیال مسافر چهارم شد و پا گذاشت رو گاز و راه افتاد. دست برد سمت ولوم و صدای ضبط رو یه خورده برد بالا... خواننده که رپ می خوند، از بی وفایی یار داشت شکایت می کرد... اونم چه یاری؟! یاری که به احتمال غریب به یقین دافی بوده برا خودش!!! می گفت: برو که خوب حالت و از این چیزای صد تا یه غاز... جناب رپر از فراغ یار هر جایی خودش شکایت می کرد! که گویا راننده دیگه خیلی با این شکوه و شکایت حال نکرد و ترک رو عوض کرد... این بار یه ترانه در سبک و سیاق جواد یساری داشت پخش میشد... عجب ذایقه غیر متعارفی داشت این آقای راننده!!! تو این ترانه هم خواننده از برگ و عمر و این چیزا می خوند... اینکه وقتی برگی رو زمین می افته... و از این دست حرفا که طرف یه برگ زرده و یه عمر بی صدا گریه کرده!!! نه تو این ماشین چیزی گیر آدم نمیاد. راننده که تو حال خودشه و مدام ترانه های اجق وجق گوش می کنه. آقای پسر بچه بغل که جلو نشسته ساکته و مسافر ور دل من هم تو عالم خودشه. گاهی اوقات مردم شهر من تو عالم خودشونن و ساکتن و خاموش... که البته این گاهی اوقات گویا بیشتر اوقات باید باشه! اکثر اوقات... خیلی زیاد... شاید هم همیشه!!! کاشکی زودتر به مقصد برسم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 22:32 :: توسط : سعید مردی

تاریخچه انیمه در ژاپن برمیگردد به آغاز قرن بیستم. یعنی درست همان زمانی که پیشگامان انیمیشن در فرانسه، آلمان ، امریکا و روسیه هم در حال کشف و تجربه پدیده انیمیشن بودند. نخستین انیمه ای که در ژاپن تولید شد در سال 1907 بود . این انیمیشن در واقع یک کلیپ 3 ثانیه ای بود با کاراکتر یک پسر ملوان. در دهه 1930 صنعت انیمیشن در ژاپن تبدیل به یکی از گزینه های اصلی و بسیار موفق داستانگویی در آن کشور شد. در هیچ کجای دیگر دنیا در آن زمان، انیمیشن به چنین جایگاه خاص و موفقی نرسیده بود. حتی در امریکا هم به انیمیشن به چشم کودک خردسال سینما نگاه میکردند و نه یک ژانر خاص و مقبول برای داستانگویی. دلیل این موفقیت بزرگ برای انیمیشن( انیمه) در ژاپن را میتوان در بازار محدود و بودجه نامناسب تولید فیلم زنده در ژاپن جستجو کرد. در آن کشور، نه هنرپیشه های زیبا روی چشم درشت و بلوند ( که آن روزها بر پرده سینما در تمام جهان میدرخشیدند) وجود داشتند، و نه لوکیشن های موجود در ژاپن مناسب فضای دراماتیک و عامه پسند فیلمسازی در آن روزگار بود ( فضای فیلمهای وسترن، گنگستری، موزیکال و ملودرام های آن دوران را در نظر بگیرید) و در نتیجه صنعت سینمای ژاپن در آن روزگار بسیار محدود و کوچک باقی مانده بود. نه مخاطبین داخلی اشتیاق چندانی به تماشای تولیدات ژاپنی نشان میدادند و نه اصولا در خارج از ژاپن بازاری برای آن تولیدات وجود داشت. در نتیجه هوش سرشار و ذوق فراوان ژاپنی ها چاره کار را در دنیای انیمیشن جستجو کرد. دنیای انیمه به ژاپنی ها این اجازه را میداد تا هرنوع کاراکتر و فضایی را که بخواهند ، خلق کنند. موفقیت عظیم فیلم سفیدبرفی و هفت کوتوله ( دیزنی- 1937) انیماتورهای ژاپنی را بشدت تحت تاثیر قرار داد. اوسامو تزوکا Osamu Tezuka با الهام از کاراکترها و تکنیک های دیزنی، و در راستای کاهش هزینه ها، شروع به ساده کردن و خلاصه سازی حرکات کاراکترها در انیمیشن هایش کرد. این شیوه به او اجازه میداد که در زمان محدود و معین و با بودجه اندک، انیمیشنهایش را به اتمام برساند. این شیوه به تدریج توسط سایر انیماتورهای ژاپنی هم مورد تقلید واقع شد، گسترش یافت، شکل گرفت و نهایتا تبدیل شد به یک سبک و شیوه کاملا منحصر به فرد که مشخصه عمده انیمیشن های ژاپنی بود. دهه 1970 میلادی ، سالهای خوش و پرفروغی برای صنعت مانگا ( تصویر سازی و کمیک استریپ ژاپنی) بود و همزمان بسیاری از مانگا های موفق ژاپنی تبدیل به انیمه های موفق تر می شدند. در این میان یکی از موفق ترین هنرمندان انیمه و مانگا، تزوکا بود که حالا دیگر بعنوان اسطوره مانگا شناخته میشد. کارهای او و سایر پیشگامان انیمه و مانگا، پایه های مستحکم انیمه امروز ژاپن را بنا نهادند. بعنوان مثال ژانر انیمه روباتهای غول آسا ( مچا انیمه - Mecha ) که توسط تزوکا آغاز شد، توسط گو ناگایی Go Nagai ( انیماتور و طراح مانگا) گسترش یافت و تبدیل به ژانر ابر روباتها Super robot شد . ابر روباتها نیز به نوبه خود توسط یوشیوکی تومینو Yoshiyuki Tomino به روباتهای انسان نما یا Real Robot تبدیل شدند. و انیمه های مربوط به روباتها ، در کنار دهها سبک دیگر انیمه، تا به امروز از محبوبین بی نظیری برخوردارند.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 21:43 :: توسط : سعید مردی

آخرین پوک رو به سیگار زدم و با نوک انگشت پرش دادم تو جوب آب. اینطوری به قول هم که تو کلاس به بچه ها دادم وفا کردم برای حفاظت از محیط زیست! یعنی اینکه من آشغال رو زمین نمیرزم!!! تو جوب آب که میریزم! تو همین حین یه 206 جلوی پام ترمز کرد. به هوای اینکه مسافرکشه سرمو خم کردم که: انقل... گفت: میخوام برم آزادی... گفتم همین کارگر رو مستقیم برو بالا میدون انقلاب دست چپ مستقیم برو آزادی گفت: آخه طرحه! گفتم: آهان... پس برو خیابون پرسپولیس دست راست از بغل بیمارستان بهارلو بنداز تو اتوبان نواب و برو آزادی. گفت: دمت گرم و آماده شد که بره. پشت 206 یه پراید ایستاده بود، چراغ زد.رفتم سمتش که انقل.... گفت: دربستی؟ ته انقل رو هم چسبوندم به بقیه اش... اب البته یه جور سوالی که بفهمه مسیرم انقلابه...با سر اشاره کرد و نشستم تو ماشین. سلام... سلام... دربستی میری؟ گفتم: دیگه انقلاب کجاست که دربستی برم؟ گفت: آخه با اون 206 ای حرف میزدی فکر کردم که دربستی هستی! بعد پرسید که: بعد انقلاب کجا میری؟ تو دلم گفتم: تو مسافرکشی یا مستنطق؟! به تو چه آخه! گفتم: همون انقلاب. گفت: آره فکر کردم دربستی هستی؟ بازم جواب دادم که: انقلاب مگه کجا هست که دربستی برم؟! این مسیرو اگه اهلش باشی پیاده که بری سه ربع دیگه انقلابی دیگه... دربستی واسه چیه؟ دیگه خیلی لردی میشه! نشستیم تو سکوت... رسیدیم میدون گمرگ. چند تایی مسافر سر خم کردن که آذری؟! راننده با بی تفاوتی بهشون فهموند که نه! دوباره به راهمون ادامه دادیم. باز پرسید: بعد انقلاب کجا میری؟ این دیگه نوبرشه! یه بار پرسیدی گفتم دیگه! گفتم: هیچ جا. یه خورده جلوتر از چهارراه لشگر دو تا دختر ایستاده بودن جلوشون ترمز کرد و نگا نگاشون کرد... دخترا اما نگاه نکردن... این یعنی اینکه مسافر نیستن. راننده سمج پرسید: کجا میرید؟ دخترا جواب ندادن. بازم راننده ول کن نبود... گفتم: احتمالا منتظر دوستاشون هستن که قراره بیان دنبالشون. راننده آخرین نگاه رو هم به دخترا کرد و بلند بهشون گفت: نمیاین؟! جوابی نشنید. منم نشنیدم. راننده در حال روندن ماشین جواب منو داد: خوب ما هم باهاشون دوست میشیم! بهش نگاه کردم... بهش میخورد که زن و بچه داشته باشه. اما این حرفش رو نمیشد؛ نمیشه فهمید! تو مسافرکشی یا تور زن مرد حسابی؟! کنترل ضبط رو گرفت دستش و ضبط رو روشن کرد. صدای موسیقی به گوشم آشنا اومد... دور میدون حر یه خانم با دخترش سوار شدن. مقصدشون انقلاب بود. بازم راننده پرسید: بعدش کجا میرید؟ خانم جواب داد: انقلاب ممنونم. صدای موسیقی آشنا بهم فهموند که الان با صدای گوگوش روبرو میشم، اما ابی خوند که: غریب آشنا دوست دارم بیا... گفتم: اینو که گوگوش خونده! راننده گفت: ابی هم خونده... بعد یه ترک رفت جلو... باور کن... صدامو باور کن... گفتم: عجب! پس ابی دوباره خونی کرده دیگه هیچی نگفت. رسیدیم انقلاب و کرایه ام رو دادم و تشکر کردم و پیاده شدم و راهمو کشیدم به سمت کارگر شمالی. جایی که مغازه دوستم بود.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : شنبه 14 دی 1392برچسب:, :: 15:42 :: توسط : سعید مردی

صحنه را تجسم کنید : دارید از مدرسه بر می گردید هوا مه آلود است و باران در حال بارش. ناگهان به زنی برخورد می کنید که ماسک جراحی بر دهان زده است.(البته گذاشتن ماسک در ژاپن برای در امان ماندن از آلودگی هوا بسیار عادیست!) او جلوی شما را می گیرد و از شما می پرسد :((آیا من زیبا هستم؟)) (?Watashi kirei) و قبل از اینکه شما جوابی به او بدهید اشک هایش از چشمان زیبا و نافذش جاری می شوند و ناگهان ماسک را از صورت بر می دارد و دهانش که از یک گوش تا گوش دیگر پاره شده نمایان می شود زبانش به طرز چندش آوری در دهانش می چرخد و بار دیگر از شما می پرسد :((آیا من زیبا هستم؟)) اگر شما به او بگویید که زیبا نیست در دم شما را با قیچی بسیار بزرگی خواهد کشت و اگر به او بگویید زیباست او ناگهان ناپدید می شود و وقتی شما دم در خانه تان می رسید قیچی بزرگی بر می دارد و دهن شما را از یک گوش به گوش دیگر پاره می کند. اگر هم فرار کنید شما را می کشد. اما نکته ی ماجرا اینجاست : جمله ی "Watashi kirei" بسیار مشابه جمله ی" Watashi kire " به معنی اجازه ی بریدن (دهانت) را دارم؟ است.به همین دلیل اگر به او بله بگویید دهان شما را پاره خواهد کرد! و اگر شما به او نه بگویید حرف شما را به منظور نه گفتن به پرسش آیا من زیبا هستم برداشت می کند بهترین جواب برای او این است که : ((تو معمولی بنظر میایی)) در این صورت او گیج خواهد شد و شما وقت کافی برای فرار پیدا می کنید. کوچیساکه اونو چگونه به این شکل در آمده؟ حتما با خود میگویید کوچیساکه اونو چگونه به این شکل در آمده؟ بعضی ها می گویند چهره ی کریه و دهان پاره شده ی او حاصل عمل جراحی اشتباه است.بعضی ها می گویند او در تصادف شدید رانندگی به این شکل در آمده و عده ای هم می گویند که او بیماری روانی بوده که خود دهانش را به این شکل در آورده. اما بر اساس یک افسانه :سال ها پیش، در ژاپن زنی زندگی میکرد که بسیاز زیبا و مغرور بود.او ازدواج کرده بود و همسرش یک سامورایی بود و فکر می کرد همسرش به او خیانت می کند. تا سر انجام روزی شمشیرش را برداشت دهن دختر را از گوشی به گوش دیگر پاره کرد و فریاد زد:((حالا چه کسی فکر می کند تو زیبا هستی؟)) روح دختر نفرین شد و از آن به بعد با ماسک جراحی برای پوشاندن صورت وحشتناکش در خیابان ها پرسه می زد. قصه ی این زن در تابستان و بهار 1979 دوباره بر سر زبان ها افتاد بطوریکه مانند آتش در همه جا پیچید و تعداد زیادی از شهرهای ژاپن را در بخاری از جنس ترس قرو برد.پلیس برای پیشگیری از فاجعه مامورین و حتی معلمان را به مواظبت از دانش آموزان در راه مدرسه می گماشت. در 2004 در کره ی جنوبی گزارشاتی درباره ی زنی با ماسک قرمز منتشر شد که بچه ها را تعقیب می کرد. در 2007 یک سرهنگ نوارها و گزارشاتی درباره یک زن که ماسک بر صورت داشت و در سال 1970 بچه های کوچک را تعقیب می کرد یافت.آن زن در پی تصادف رانندگی به کما رفت و کمی بعد مرد.دهن آن زن از گوشی به گوش دیگر پاره شده بود در ادبیات ایالات متحده ی آمریکا داستان متشابهی وجود دارد درباره ی دلقکی که داخل سرویس بهداشتی مدارس پنهان می شود و از بچه ها می پرسد :(لبخند برای تمام زندگی یا مرگ؟کدام را ترجیح می دهی) و اگر شما جواب بدهید لبخند برای تمام زندگی یک چاقو از لباسش در میاورد و دهان شما را پاره می کند

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 3 دی 1392برچسب:, :: 17:26 :: توسط : سعید مردی

دوتا از صدا مخملی ترین خواننده های قدیمی با هم به اشتراک ترانه ای خواندند که تنهایی پر کن محشری از آب در اومد...

-دلکش می خونه: بردی از یادم

دادی بر بادم

با یادت شادم...

-یه دفعه ویگن می خونه: دل به تو دادم

بر دام افتادم

از غم آزادم

-و باز دلکش... دل به تو دادم فتادم ز غم

ای گل بر اشک خونینم بخند

-ویگن همراهی می کنه که: سوزم از سوز نگاهت هنوز

چشم من باشد به راهت هنوز

چه شد آن همه پیمان؟

که از آن لب خندان

بشنیدم و هرگز، خبری نشد از آن!

-دلکش می خونه: کی آیی به برم؟

ای شمع سحرم

در بزمم نفسی

بنشین تاج سرم

تا از جان گذرم

-ویگن می خونه: تا به سرم نی

جان به تنم ده

چون به سر آمد

عمر ... بی ثمرم!

شسته بر دل غبار غم

زان که من در دیار غم

گشته ام غمگسار غم

...

امید اهل وفا تویی

رفته راه خطا تویی

آفت جان ما تویی

...

-حالا هم ویگن و هم دلکش با هم هم آوا میشن که:

بردی از یادم

دادی بر بادم

با یادت شادم

دل به تو دادم

در دام افتادم

از غم آزادم

دل به تو دادم

فتادم زبند

ای گل بر اشک خونینم بخند

سوزم از سوز نگاهت هنوز

چشم من باشد... به... راهت... هنوز...

............. و صدای دست زدن و تشویق حضار در انتهای این ترانه خاطره انگیز به گوش میرسه.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, :: 16:19 :: توسط : سعید مردی

دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه کفش فرارو ور کشید

آستین نعمت و بالا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود

به سرش هوای حوا زد و رفت...

زد و رفت... رفت که رفت!!!

...

دفتر گذشته ها رو پاره کرد

نامه فرداها رو تا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواست

ولی ...

آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

قفلی هم به روی قفل آ زد و رفت.

قفل زد و رفت... قفل ها!!!

...

دفتر گذشته ها رو پاره کرد

نامه فرداها رو تا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

قفلی هم به روی قفل آ زد و رفت

دل من یه روز...

زد و رفت... قفل زد و رفت... تو مرده ها جا زد و رفت!!!

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 15:29 :: توسط : سعید مردی

تازگی ها مجددا در حال کشف این ترانه های خاطره انگیز و به یاد موندنی هستم... گل های خاطره... یادها و گل ها...

با پیش در آمد صدای دل انگیز آذر پژوهش : رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل... از کاروان چه ماند... جز آتشی به منزل ...

شبی که آوای نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه ای از تو و نغمه ندیدم...

تو ای پری کجای؟

که رخ نمی نمایی؟

از آن بهشت پنهان

در نمی گشایی...

--- --- ---

من همه جا...

پی تو گشته ام

از مه و می...

نشان گرفته ام

بوی تو را...

ز گل شنیده ام

دامن گل...

از آن گرفته ام

تو ای پری کجای؟

که رخ نمی نمایی؟

از آن بهشت پنهان

در نمی گشایی...

--- --- ---

دل من سرگشته تو

نفسم آغشته تو

به باغ رویاها

چو گلت بویم

در آب و آئینه

چو مه ات چویم

توی پری کجای؟

...

در این شب یلدا

ز پی ات بویم

به خواب و بیداری

سخنت گویم

توی پری کجایی؟

مه و ستاره

درد من میداند

که هم چو من

پی تو سرگرداند

شبی کنار چشمه پیدا شو

میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجای؟

که رخ نمی نمایی؟

از آن بهشت پنهان

در نمی گشایی...

-با صدای هوشمند عقیلی با موسیقی بی نظیر و ملودی جاودانه

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 15:24 :: توسط : سعید مردی

خزان

کشفهای دوباره در دنیای ترانه و موسیقی های قدیمی... عصر عصر تک تازی رادیو هست و هنوز به این شکل تهاجمی همه چیز پیش رفت برق آسایی نکرده... ... اون وقت تو ظهرای خسته تابستونای بلند؛ اون قدیما دراز کشیدی و یه کاسه آب کنار دستت و گوش سپردی به این ترانه ها... یا روزای تعطیلی تو زمستونای سرد و پربرف زیر کرسی نشستی و یه چای ریز تو استکان کمرباریک... یا که پاییز و برگ ریزون و بارون و بوی خاک بارون خورده... از پشت شیشه بخار گرفته تو کوچه چشم می دوونی، تو کوچه روبرویی که بارون بی امان داره می باره... اون وقت صداهای خاطره انگیز از جعبه جادویی گوشت رو نوازش میده ... ... ... بنان تکرار نشدنی می خونه...

--- --- ---

شد خزان گلشن آشنایی

بازم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد

بهر تو وز تو ندیدم

جز بدعهدی و بی وفایی

با تو وفا کردم

تا به تنم جان بود

عشق و وفاداری

با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر و وفایی

نو گل گلشن جور و جفایی

از دل سنگت آه

دلم از غم خونین است

روش بختم این است

از جام غم مستم

دشمن می‌پرستم

تاااااا هستم!

تو و مست از می به چمن

چون گل خندان از مستی بر گریه من

با دگران در گلشن نوشی می

من ز فراغت ناله کنم تا کِی؟

تو و نی چون ناله کشیدن‌ها

من و چون گل جامه دریدن‌ها

ز رقیبان خواری دیدن‌ها

دلم از غم خون کردی

چه بگویم چون کردی

دردم افزون کردی

برو ای از مهر و وفا عاری

برو ای عاری ز وفاداری

بشکستی چون زلفت عهد مرا

دریغ و درد از عمرم

که در وفایت شد طی

ستم به یاران تا چند

جفا به عاشق تا کی

نمی‌کنی ای گل یک دم یادم

که همچو اشک از چشمت افتادم

تا.. کی.. بی.. تو بود از.. غم.. خون.. دل من

آه از دل تو

گر چه ز محنت خوارم کردی

با غم و حسرت یارم کردی

مهر تو دارم باز

بکن ای گل با من هر چه توانی ناز

هر چه توانی ناز

کز عشقت می‌سوزم باز

...بنان و خوندن هاش هیچ وقت دیگه تکرار نمیشه و همیشه تک می مونه... برای همیشه.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 15:15 :: توسط : سعید مردی

یه ترانه آذری هست که اون قدیما همیشه آقام واسه خودش زمزمه می کرد... هر وقت که تو حیاط خونه مشغول کاری بود... یا به هر حال مثل هر مرد خونه ای کاری؛زحمتی از رو دوش مادرم بر می داشت... این موتیف تکرار شونده و خوش آیند با صدای آروم و دو رگه آقام بود که شنیده میشد... خودش هم خیلی دوست داشت این ترانه رو... اون قدیما وقت بچگی من فقط دو بند اولش رو یاد گرفته بودم و با خود و بی خود و جهت واسه خودم می خوندم... بعدها دو ورژن از این ترانه رو پیدا کردم... اما دیگه آقام نبود که براش بذارم گوش کنه،حال کنه... و هم آواز بشه و بخونه که:

_کوچه لره سو سپمیشم

یار گلنده توز اولماسین

ائله گلسین بئله گئتسین

آرامیزدا سؤز اولماسین

... ... ...

ساماوارا اوت آتمیشام

ایستکنه قت سالمیشام

یاریم گئدیپ تک قالمیشام

نه گوزلدی یارین جانیم

نه شیرین دیر یارین جانا

... ... ...

پیاللری رهددی

هر بیری بیر طرفددی

گورممیشم بیر هفت دی

نه گوزلدی یارین جانیم

نه شیرین دیر یارین جانا

------------------------------

ترجمه فارسی: ( کوچه را آب و جارو کرده ام تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد طوری بیاید و برود که هیچ حرف و حدیثی در میان نماند. سماور را آتش کرده ام. قند در استکان انداخته ام. یارم رفته و من تنها مانده ام چه قدر خاطر یار عزیز است. چه قدر خاطر یار شیرین است. کوچه را آب و جارو کرده ام تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد طوری بیاید و برود که هیچ بگو مگو یی میان ما در نگیرد) *این دو تا ورژن یکی با صدای (رشید بهبودف) و اون یکی هم با صدای یه خواننده دیگه است که اسمش رو نمی دونم!!! اما معروف ترینیش همین بهبودف هست... چند تایی هم ورژن هست که بعدها خونده شده اما به صدای این بابا نمیرسه!

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 15:12 :: توسط : سعید مردی

واژۀ دیو

دیو کلمه‏ ای است که گویند از واژۀ یونانی Diabolos/ Daimon به معنای روح یا روان بسیار بدخواه، روح پلید، مدعی و یا دشمن اخذ شده است، که بنابر سپتاجنت معادل عبری آن شیطان می‏باشد. اما به طور ویژه به معنای فرشتگان سقوط کرده، جن و ارواح پلید است. در نزد اقوام ابتدایی به معنای ارواح پلید بوده است. در واژه شناسی الهیات مسیحی، دیو مظهر شرارت و پلیدی و رئیس فرشتگان سقوط کرده است که اغلب نیز با نام "لوسیفر" خوانده می‏شود. دیوها موجودات ماوراءالطبیعی و روحانی هستند که دارای توانایی‏هایی خاص یا نیروهای پلید در جهان می‏باشند. ایشان می‏توانند بر اعمال و رفتار انسانی اثر سوء داشته باشند. آن‏ها به طور معمول با جنس مذکر شناخته می‏شوند. در یهودیت موجودات شریر به صورت شدیم، لیلیت ها و در عهدعتیق به شکل سریم به معنای اشخاص پلید و خشن آمده است.

 

دیو چیست؟

منشأ و ریشۀ دیو یک مسئلۀ بحث برانگیز بوده و تفاسیر گوناگونی را در میان نویسندگان یهودی و مسیحی خصوصاً در قرون وسطی به خود اختصاص داده است. از آن جمله اینکه دیوان فرشتگان متمردی بودند که توسط شیطان بر ضد خدا در زمان خلقت طغیان کردند. تاریخ نشان می‏دهد که مفهوم دیو، مفهومی قدیمی است که از دوره قبل انجیلی وجود داشته و در سراسر اندیشه‏های عبری و مسیحی تا امروز رشد کرده است. آباء کلیسا معتقدند که دیوها همان فرشتگان متمرد و خراب شده به واسطۀ گناه هستند. در حالی که خداوند آن‏ها را در وضعیتی پاک و عاری از گناه خلق کرده بود که بخاطر ارتکاب گناه از اقامتگاه اصلی اشان طرد و رانده شدند. در نظر عبریان اولیه، شیطان یک خدمتگزار و ملک مقرب یهوه بود که در اثر گناهش سقوط کرده و به فرشته ای سرگردان در زمین تبدیل شد. دیوها نیز همان فرشتگان سقوط کرده به همراه او هستند و در مقابل خواست خداوند کارشکنی و تقابل می‏کنند. این روان‏ها و ارواح پلید و بدخواه به اشکال گوناگونی چون بز، پیرمرد بد چشم، بز مرد، مرد شهوانی و جغد بیان شده‏اند. آن‏ها به عنوان اعضای حکومت شیطان و دشمنان خدا و انسان تحت انقیاد او هستند. «شیطان بر جوقی از ارواح پلید ریاست و سلطنت می کند». دیو ها می‏توانند در درون بی‏ایمانان زندگی کنند. و با استفاده از صدای ایشان سخن گویند. آن‏ها چنین افرادی را اسیر خود می‏کنند و باعث سقوط اخلاقی و انحطاط ایشان می‏شوند. دیوها معمولاً در مکان‏های متروک، خراب، ویرانه‏ها و قبور ساکن هستند. برخی نیز معتقدند که گروهی از دیوها در آب‏ها، هوای رقیق، عمق زمین و نقاط ظلمانی و تاریک سکونت دارند. آن‏ها قادر به آسیب رساندن به انسان‏ها و ایجاد آشفتگی‏های روانی و بیماری‏های جسمی هستند. دیو بر ضد نقشۀ خداوند عمل می‏کند. قدیسان بسیاری به واسطۀ آن‏ها امتحان شدند، مانند قدیس آنتونی. همان طور که بیان شد دیوها بر مردم شریر ظاهر شده و ایشان را فریفته و اغوا می‏کنند و روح انسان گناهکار را به جهنم هدایت می‏نمایند. در کتاب مکاشفۀ یوحنا در بحث آخرالزمان، کلماتی چون لویاتان، دروازه جهنم، فرشتگان یا ارواح سقوط کرده، زجر و شکنجۀ نهایی در آن ایام توسط ایشان، همگی دلالت بر وجود فیزیکی دیو دارد. فعالیت این ارواح پلید در زمان پایانی یعنی حکومت ضدمسیح به اوج خود رسیده و باعث رواج جادوگری، گناهان غیراخلاقی، ظلم و ستم شده و به کلام خدا و آموزه های صحیح آن حمله خواهند کرد. اعتقاد به سلسله مراتب در میان دیوها در مسیحیت مبتنی بر منابع مختلفی چون ادیان رومی و یونانی باستان، زرتشتی، گنوسی یهودی و ... است. در عهدجدید عیسی مسیح از دیو به نام بلزباب به عنوان یکی از دیوها یاد می‏کند و آن را با شیطان یکسان می‏انگارند. در روند کلی مسیحیت دیو، شیطان و گاهی به نام لوسیفر خوانده شده است. برخی از آثار ادبی قرون وسطی بین شخصیت لوسیفر و شیطان تمایز قائل شدند. به هر ترتیب دیو به عنوان مظهر بدی و پلیدی به کار می‏رفته است. در سال های میانی اروپا و دورۀ اصلاحات، سلسله مراتب مختلفی از دیوها ایجاد در نظر گرفته شد و طبقات آن‏ها را براساس هفت گناه کبیرۀ نزد خویش، تقسیم بندی می‏نمودند که عبارت بود از: دیو فخر فروشی،حرص و آز، شهوت رانی، غضب و خشم، پرخوری، حسادت و تنبلی. سرانجام این فرشتگان سقوط کرده همراه با رئیسشان شیطان، در پایان زمان مجازات خواهند شد. برخی از مسیحیان معتقدند که جهنم جایگاه عذاب و رنج، جایی است که شیطان و دیوها در آن دچار شکنجه و عذاب همیشگی خواهند بود.

 

دیو در کتاب مقدس:

در کتاب مقدس با نام‏هایی چون فرشتگان شریر، ارواح پلید، ارواح دروغین، شرور روحانی، در فضای بالا، آمده است. و برای آن‏ها قدرتی فوق بدن‏های انسانی بیان شده است. دیوها تحت فرمانروایی شیطان کار کرده و تلاش می‏کنند ایمانداران را از مسیح جدا سازند. آن‏ها می‏توانند باعث گنگی، کوری، صدمۀ جسمی و سایر ناراحتی‏ها و نقائص بدنی شوند. با کارهای فرشتگان نیکو مخالفت می‏کنند و با شیطان در اجرای مقاصد و نقشه ‏هایش همکاری می‏کنند. آن‏ها تعالیم غلط را انتشار می‏دهند و گاهی به بدن انسان و حتی حیوانات وارد می‏شوند و برای مدتی معلوم خصوصاً در دورۀ مصیبت دارای قدرت معجزه خواهند بود.

 

عیسی مسیح و دیوها

مسیح در معجزات خود اغلب به قدرت‏های شیطانی حمله نموده است. از جمله اهداف عیسی اسیر ساختن شیطان و آزادسازی اسیران و انسان‏هایی است که به بردگی او و دیوهایش درآمده بودند. آیات کتاب مقدس در چندین مورد بیانگر قدرت و توانایی عیسی مسیح در اخراج دیوها با کلمات و حرکات کوتاه و موجز است. از آن جمله می‏توان به داستان اخراج ارواح ناپاک از بدن مردی دیوانه که بیش از دو هزار دیو او را به اسارت خود درآورده بودند، اشاره نمود. اخراج دیو یا جن‏گیری درواقع انتقال نیروی خارجی یا قالب‏ریزی بیرونی یک اثر یا وجود ماورائی ناخواسته است. و جن‏گیر یک متخصص دینی، کشیش و یا یک شماس است که به اخراج روح و عوامل شریر در طی یک سلسله مراحل موفقیت آمیز می‏پردازد. برخی از رهبران مذهبی بلندپایۀ مسیحی آشکارا جن‏گیر بودند. برای نمونه رهبر کاتولیک‏ها در شورای واتیکان دوم را می‏توان نام برد. همچنین عده ای از مسیحیان سوگند تعمید را در واقع به نوعی جن‏گیری یا تخفیف اثر پلید ناشی از گناه نخستین و هم دفاع در برابر اثرات ارواح پلید در آینده می‏دانند. گروهی از مسیحیان بین انسان تسخیر شده، نیروی فعال یک دیو در درون شخص، وسواس، آزار و اذیت شخص، ناپاکی احاطه کنندۀ فرد توسط دیو، تمایز قائل بودند و بر این اساس جن‏زدگان را در چند گروه دیوانه (دارای روح پلید)، افسون شده، یعنی تحت تأثیر روح اهریمنی، انسان پریشان (پریشانی در طبیعت انسانی)، طبقه‏بندی می‏کردند.

 

جن‏ گیری در کلیسا

از دیدگاه مسیحی جن‏گیری تلاش برای اخراج جن، شیطان یا ارواح شرور از شخص یا محلی است که باور دارند مورد تسخیر قرار گرفته است. جن‏گیر غالباً شخصی روحانی است که توسط کلیسا، این تعلیمات، توانایی‏ها و قدرت‏ها را فراگرفته است. از دوره قرون وسطی تلاش برای ارتباط با دیوها در بسیاری از کلیساهای جامع گوتیکی از جمله کلیسای ویننا و آنتورپ وجود داشته است. بعد از واتیکان دوم جن‏گیری با امساک به کاربرده می‏شد. یعنی تنها به عنوان آخرین راه چاره بعد از درماندگی در معالجه و تشخیص پزشکی مرض مورد استفاده قرار می‏گرفت. کلیسای کاتولیک بزرگترین نهاد جن‏گیری تاریخ بوده است و امروزه جن‏گیری از جمله اموراتی است که کلیسای کاتولیک به صورت تخصصی آن را انجام می‏دهد و در حال حاضر پاپ بندیکت شانزدهم (ژوزف آلویس راتزینگر) از آن حمایت می‏کند و در همین راستا انجمن بین‏المللی جن‏گیران به ریاست پدر آوریل آمرث تأسیس شده است.

 

رابطۀ دیو و انسان

الف) پیشگویی سرنوشت انسان: در دورۀ کتاب مقدس فال‏گیری و پیشگویی آینده از روی عوامل طبیعی وجود داشت. وقتی شخص تلاش می‏کند با نوعی الهام، آینده را پیشگویی کند درواقع این کار را به کمک دیوها انجام می‏دهد. دیو موضوع بسیاری از افسانه‏های متداول قرون وسطی بوده است و محور اصلی تمام آن‏ها، انعقاد پیمان شیطانی بین انسان و دیو بود. براساس این پیمان دیو قول ثروت، قدرت، توانایی، جوانی، زیبایی و ... به یک مرد یا زن را می‏داد و درعوض آن، فرد روح خود را به دیو می‏فروخت. این پیمان با خون انسان متعهد امضا می‏شد و یک نشانی از دیو بر بدن آن شخص زده می‏شد. برای نمونه می‏توان به داستان مشهور دکتر فاستوس اشاره کرد.

ب) پرستش دیو: مراسم عمده و مهم مذهبی خدمت به شیطان یا پرستش نیروهای شیطانی (دیوها) شامل یک نمایش کفرآمیز تحت عنوان عشای شیطانی، اجتماع سیاه یا جمعیت سیاه انجام می پذیرد. پرستندگان آن‏ها از راه‏های مرموزی نیروهایی را بدست می‏آورند و به هتک حرمت و توهین مقدسات می‏پردازند. در این مراسم قربانی‏هایی نیز به شیطان و نیروهای شریر تقدیم می‏شود. پیروان دیوها معتقدند که شیطان رانده شده در زمان پایانی بر ارواح سقوط کرده و اجنه فرمانروایی خواهد کرد. در این دوره فعالیت دیوها شدیدتر و پرستش آن‏ها و فرمانروایشان علنی خواهد بود. اما در مسیحیت اولیه به صراحت دیو، شیطان و پرستش آن‏ها توسط مسیحیان اولیه محکوم می‏شد. قدیمی‏ترین سند محکومیت شیطان و لشگریانش در گفته‏های برجای مانده از قدیس هیپولیتوس در اوایل قرن سوم میلادی آشکار شده است. او در سخنان خود شیطان را مخاطب قرار داده و می‏گوید: «من تو و فرشتگانت را محکوم می‏کنم... »

ج) احضار ارواح: انسان بر این اساس می‏تواند با مردگان ارتباط برقرار کند. این کار توسط فردی که واسطه (مدونا) خوانده می‏شود، انجام می‏گیرد.

 

دیو در هنر مسیحی

از قرون وسطی هنرمندان تصویر شیطان و دیوهایش را به عنوان موجوداتی مضحک، به شکل انسان اما با دو شاخ، دم و سم شکافته ترسیم می‏کردند. این مقوله انعکاس‏های بسیاری در هنر مسیحی داشته است. دیو در هنر با ویژگی‏های خاص شیطانی، شرارت و پلیدی تصویر شده‏اند. آن‏ها اغلب با شاخ، دو بال، نیش مار و چنگال‏های تیز، تاریک و سیاه و دارای شکل عجیب و غریب، به صورت جانوری دو رگه و انسان‏وار و به عبارت دیگر با شمایلی نامتجانس نشان داده شده‏اند. چهرۀ دیوها در بیشتر موارد در شرح حال قدیسان، که مورد حملۀ ایشان واقع شدند و یا دفع اجنه و شیاطین به وسیلۀ آن‏ها، تصویر شده است. مانند عیسی مسیح، حواریون، ایوب، ابراهیم و ... . اخراج دیوهای بال‏دار کوچک مسلط بر انسان‏ها به صورت خروج آن‏ها از دهان و یا با بال زدن بالای سر انسان‏ها نشان داده شده است. تصاویری از این دست و معجزات عیسی مسیح در تابلوهای قرن ششم میلادی به وضوح ترسیم شده است.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, :: 14:42 :: توسط : سعید مردی

(یکی بود یکی نبود!)

این پیش درآمد همه قصه های فلکور زمان کودکی ماست... حالا این یکی بود کی بود؟ چی بود، که بود؟! و اونی که نبود چرا نبود؟! دلیل خاصی داشت که نبود یا همینطور بی خود و بی جهت فقط نبود؟! احتمالا مثل اونی که بود زرنگ نبود که باشه به بود تبدیل بشه! بعد در می آمد که: غیر از خدا هیچکی نبود... اینکه مسلمه غیر خدا هیچکی نبود... مگه با دسته کورا طرفی مرد حسابی؟! ( ... زیر گنبد کبود... پ...شت یک کوه بلند ... کنار یک رود سپید... جنگلی بود و دشتی... هر روزش داستانی... هر فصلش سرگذشتی... ) خوب با این توصیف ما بایستی آماده میشدیم تا با یه قصه بی غصه روبرو بشیم... اما خوب خیال باطل!!! چون یه خورده اونورتر یهو سر کله دیو و غول و جادوگر و جن و اسمشو نبرها لشگرکشی کرده بودن و آماده تا به دنیای ما هجوم بیارن!!! اونوقت قهرمان ما که همیشه خدا یتیم بود و بی کس و کار بایستی با این لشگر مخلوقات زیرزمینی می جنگید تا به خواسته اش برسه... (آخر قصه هم با یه جمع بندی از سر شیکم سیری می گفت: بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود... پایین اومدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود!) کجا کی بالا ماست بوده؟! پایین دوغ؟! اصلا چرا حرفتو تو لفافه میزنی؟!!! مثل آدم بگو راست گفتی یا دروغ دیگه! یه عمر ما رو تو عمل انجام شده قرار دادن تا مثلا ما به رنج خودمون پی به واقیعت ببریم! نه تنها که پی نبردیم، بلکه هممون یه پا آدمای کلک و ریاکار و دودره باز و دروغ شدیم تا دیگه کسی جرات نکنه سر ما شیره بماله و مخ ما رو کار بگیره و دروغ و جفنگ به خوردمون بده! تازه آخرای قصه از همه بیشتر لج درآرتر بود... (اونا سالهای سال با خوبی و خوشی با هم زندگی کردن و صاحب چندتا بچه ترگل و ورگل شدن به اسمهای شنقول و منقول و حپه انقول!!!) آدم انقدر خالی بند؟! اینکه من هیچ وقت به راوی قصه های اون موقع ایمان نداشتم! الانم ایمانی بهش ندارم نفهم عوضی رو!

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:, :: 2:22 :: توسط : سعید مردی

خاطرات ما مثل خودمون عجیب و غریب هستن!!! نسل چهارم عمرا از این خاطرات بیگ پرداکشن مثل ما داشته باشن! (البته به هیچ عنوان قصد توهین به این نسل ندارم،اون هم واسه خودشون عالمی دارن به هر حال)
... ابتدای سالهای دهه هفتاد وقتی گاز کشی و ایجاد کانالهای فاضلاب در همه محله ها اپیدمی شد ما تجربه های جدیدی کسب کردیم.
این تجربه ها دیگه از نوع تعویض سیمهای برق نبود که چند سال یه بار اتف...اق می افتاد و ما انواع سیمها رو جمع می کردیم و باهاشون تیر و کمون گاوی درست می کردیم... یا مثلا چهارشنبه سوری نبود که بریم پیچ های خراب و بلا استفاده ریل قطار رو پیدا کنیم واسه درست کردن ترقه دیواری... تو این تجربه ها ما با مسئله مرگ و زندگی روبرو شدیم! مثل سالهای جنگ و موشک بارون... اون سالها خیابونا و پیاده روها رو واسه گاز و فاضلاب کنده بودن و روزی نبود که زن و بچه مردم تو این چاله چوله ها و گودالها نیوفتن... یه رفیقی داشتم به اسم سید مهدی اکبریان که مقطع ابتدایی رو با هم تو یه مدرسه و یه کلاس بودیم... این آقا مهدی وقتی جنین بوده تو شیکم مادرش توی سفری تصادف می کنن و آسیب عجیبی میبینه! این آسیب به بینایی مهدی لطمه شدیدی میزنه...
به گمونم اون سال ماه رمضون بود تو همین هاگیر واگیرآ... گویا سحر مهدی داشته میرفته مسجد که می افته تو یکی از بد چاهای توی خیابون که سه چهار متری ارتفاع داشته... صبحی خبر تو کل محل می پیچه و جلوی خونه مهدی اینا شلوغ و پلوغ... نردبان گذاشته بودن و مهدی رو از تو چاه در آورده بودن...( مهدی خیلی تپل مپل بود )شنیدم که می گفتن دل و روده مهدی ترکیده!!!انقدر حالش بد بوده که نمی شد جا به جاش کرد و برد بیمارستان... پس دکتر بالا سرش آورده بودن... دکتر هم گفته بود کارش تمومه... مهدی از بس بچه نجیب و پاک و بی آزاری بود همه محل دوسش داشتن... صدای پاک و قشنگی هم داشت و اذان خوشگلی می گفت... محرمها هم نوحه خونی می کرد...
مهدی شب آخری با همون حالش میره مسجد و قشنگ ترین اذانش رو میگه و برمی گرده خونه و فوت می کنه... خبر مرگ مهدی مثل بمب تو همه محل می پیچه... غوغایی میشه... شب کوچه پر آدم میشه... ما بچه ها یه دوست خوب رو تو بچگی از دست داده بودیم... گریه می کردیم... فرداش پیکر مهدی رو از جلوی در خونه اشون تشیع کردن و مهدی به افسانه ها پیوست... ولی هنوز هم خاطراتش باقی مونده... صدای آخرین اذان مهدی همیشه موقع نماز مغرب و عشا توی محل به گوش میرسه.
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, :: 15:34 :: توسط : سعید مردی

اون قدیما، تابستون ما بچه های فامیل دور هم جمع میشدیم... تو خونه خاله ام... تو حیاط دنبال بازی و جیغ و ویغ می کردیم... خداوند بزرگ و بخشنده تو هر چیزی که برای من کم گذاشته!عوضش تو دختر خاله جبران کرده... من کلی دختر خاله دارم،انقد زیادن که یه وقتا اسم چند تاشون رو یادم میره!!! اون موقعها که ما یه الف بچه بودیم این دیگه در آستانه شوهر کردن بودن... هر بار یکی از ما پسرا رو خفت... می کردن و به زور دست و پامون رو میگرفتن و آرایشمون می کردن!!! یه بار هم من از همه جا بی خبر رو گرفتن و دست و پام رو بستن و شروع کردن به آرایش کردنم... هر چی هم که دستشون می آمد به سر و روی ما می مالیدن!!! بعد هم که کارشون تموم شد ولم کردن تو حیاط و شروع کردن به خنده و مسخره بازی... باقیه پسرا هم به من می خندیدن... وضعیت مزخرفی بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... بعدها هم تجربه نکردم...مثل احمقا داشتم گریه می کردم که یکیشون گفت گریه نکن می ماسه به صورتت!!! ( جان؟! ) حالا خر بیار و باقالی بار کن!!!
خلاصه انقذه تو حیاط و زیر درخت و توی دستشوی و زیرزمین پلکیدم تا شب شد و بعد تو تاریکی رفتم خونه،شرم داشتم که مبادا کسی این ریختی منو ببینه... رفتم خونه و صورتم رو شستم و همون جا تصمصم گرفتم که به زودی انتقام سختی از دختر خاله هام بگیرم...
که البته به مرور زمان و در دراز مدت موفق شدم و از تک تکشون انتقام گرفتم!!! اینا که ازدواج می کردن و صاحب بچه مچه میشدن؛صبر می کردم تا بچه اشون بزرگ بشه بعد انقد اینا رو به هر بهونه ای میزدم که آخرش خودم خسته میشدم!!! و تا چند سال پیش با موفقیت تصمیم رو به انجام رسوندم و سربلند دارم به زندگیم ادامه میدم.
با دم شیر بازی کردن همین عواقب رو هم داره... بله!
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:, :: 21:49 :: توسط : سعید مردی

یکی از دوستان هنرمند من

مصاحبه با حمیدرضا برخورداری در دنیای فانتزی‌های خمیری اُز

مصاحبه با حمیدرضا برخورداری در دنیای فانتزی‌های خمیری اُز

شاید همه ما تو بچگی خمیربازی کرده باشیم. هنوزم خمیرای رنگی بچه‌ها رو مجذوب خودشون می‌کنن و مادرا رو از کوره به در می‌برن. اما خیلی از ما خمیربازی رو تو همون بچگی کنار گذاشتیم و فراموش کردیم که این خمیرا ما رو با خوشون به چه دنیایی رنگینی از فانتزی و خلاقیت می‌بردن.
این بار می‌خواهیم حمید رضا برخورداری رو بهتون معرفی کنیم که دست از کودکی‌ش نکشیده و با خمیراش قد کشیده و حالا آدمکای کج و کوله خمیری‌ش هم بالغ و زیبا شدن. خمیر بازی حالا هنر و کسب و کار حمیدرضا شده و اون روزی رو بدون این خمیرا شب نمی‌کنه. این مصاحبه رو بخونید، نمونه کارها رو ببینید و شاید به یاد بهترین روزهای زندگی‌تون رفتید یه لوازم‌التحریری و یه سطل خمیربازی خریدید.

oz6

چند وقته شروع به این کار کردید؟
حدود ۲ ساله که دارم این کار رو انجام می‌دم و نزدیک یکساله که تبدیل به شغلم شده، یعنی ازش درآمد دارم.

oz7

برای این کار آموزش خاصی دیدید؟
نه. رشته دانشگاهی من طراحی صنعتی بود که تاثیر مستقیمی روی این کار نداشت. چیزایی درباره ارزیابی بازار برای تولید و … رو تو این رشته یاد گرفتم که خب غیرمستقیم روی کارم تاثیر داره.
اولین کاری که با خمیر درست کردی رو یادت میاد؟
آره. ۱۶ سالم بود و خواهرم اون موقع با خمیر گل‌چینی درست می‌کرد. من از خمیرای خواهرم کش می‌رفتم و یه گروه موزیک با این خمیرا ساختم. کاراکترهای ساده‌ای بودن که هر کدوم یه رنگی داشتن و یه ساز دست‌شون بود. به غیر از خواننده گروه هیچ کدوم‌شون دهن نداشتن. این گروه رو ندارم ولی دومین چیزی که ساختم مجسمه صورت عزت الله انتظامی بود که هنوزم دارمش.

oz2

اون موقع که اینا رو می‌ساختی فکر می‌کردی یه روز کارت ساختن همین چیزا بشه؟
نه. اصلا. سال‌ها بعد و زمانی که دانشجو بودم یه کارگاهی که آویزهای خمیری درست می‌کرد، کار طراحی می‌کردم. این همکاری یه جایی قطع شد چون خیلی از طرح‌های من رو نمی‌تونستن اجرا کنن.
و بعد از این همکاری رسیدی به اینکه تنهایی کار کنی.
بله. البته قبل از این اتفاق هم خیلی به این که از کار خمیر درآمدزایی کنم فکر می‌کردم ولی راستش می‌ترسیدم که تولید انبوه کنم و کارا رو دستم بمونه. بالاخره این ترس رو کنار گذاشتم و شروع به تولید انبوه کردم و خوشبختانه جواب گرفتم.

oz5

اولین کارایی که تو این سری از تولیداتت فروختی چی بود؟
اولین سری که فروختم صورتک‌های کوچیکی بود که هرکدوم یه قیافه داشتن و بعضی وقتا خودم هم تعجب میکرم که تو اون سایز چه جوری درستشون کردم با حلق و زبون و دندون که تو یه شوی خونگی فروختم‌شون. مابقی رو که یادمه تعدادش ۷۰ عدد بود تو پاساژ علاالدین و به قیمت دونه ای ۶۰۰ تومن فروختم و با پولش مواد لازم برای تولید بعدی رو خریدم.
بعد از این سری صورتک‌ها هزار تا از کاراکترهای بازی انگری‌برد رو تولید و بازاریابی کردم که این بخش راحت نبود. هر جا می‌رفتم می‌گفتن جنس تولید چین رو ارزونتر می‌خرن و … واسه همین یه سری از کارا رو امانی گذاشتم پیششون. دو سه هفته بعد سفارش‌ها با تعداد بالا شروع شد و از اینجا به بعد دیگه خودم به تولید همه کارا نمی‌رسیدم. همه کارام کار دست هستن. یعنی قالب و … ندارن، برای همین تولید انبوه سفارش‌ها زمان زیادی می‌بره.

oz1

 

کاری که انجام می‌دی یه کار هنری و دستیه و یه ذره سخته که فکر کنیم هر روز حوصله انجام این کار رو داری. برای خودت این طور نیست؟
من این کار رو دوست دارم. هر شغلی کم و بیش تکراریه ولی من اهل کار روتین مثلا اداری نیستم. اینکه هر روز تو یه زمان مشخصی باید بری جایی و کار مشخصی رو انجام بدی خیلی برام سخت‌تر از کاریه که الان می‌کنم. الان زمان کارم دست خودمه و مهم‌تر از همه اینکه دارم با دستای خودم و برای خودم کار می‌کنم. من تا زمانی که با دستام کار می‌کنم و چیزی می‌سازم حالم خوبه و هیچ کاری به این اندازه منو خوشحال نمی‌کنه.

oz4

به غیر از این کار، کار دیگه‌ای هم با دستات می‌کنی؟
آره. یکی از کارایی که خیلی دوستش دارم تولید مجسمه با مواد بازیافتیه. درست کردن یه چیز بدرد بخور از چیزای دور ریز کار لذت بخشیه، ضمن اینکه به نظرم بحث تخریب محیط زیست و … هم موضوع کاملا جدی‌ایه و اگه هنر می‌تونه به داد زمین برسه، خب! چرا این کار رو نکنیم.

oz10

 

یکی از علائقم از بچگی این بود که با چیزای بی‌ربط یه چیزای کاربردی یا تزئینی درست کنم. هنوز به این کار علاقه دارم و با دور ریزها چیزایی تولید می‌کنم.

oz8

شغل اولم فعلا همین کارای خمیریه که خودم طراحی و تولیدشون می‌کنم. یکی از جنبه هایی که این کار الانم رو دوست دارم اینه که اگه کسی مجسمه‌ای غیر متعارف بخواد، مجسمه یه کاراکتری که دوست داره، مجسمه خودش، دوستش، باباش، همسرش و… من میتونم این کارو براش انجام بدم و خوشحالش کنم. این چند وقت انقدر پیام‌های خوب و مهربانانه از مردم دریافت کردم که حالم رو خوب کرده. کارای سفاشی به نسبت کارای روتینی که تولید انبوه می‌کنم درآمد زیادی برام نداره ولی برخورد خوب مشتریام خستگی کار رو ازم دور می‌کنه. وقتی می‌بینم انقدر از کارام خوششون میاد و از دیدن مجسمه‌ای سفارش داده بودن خوشحال می‌شن، واقعا خوشحال می‌شم و انرژی می‌گیرم.

oz9

ویژگی برند اُز تو سه کلمه چیه؟
خلاقانه، ظریف و یونیکه.
خودتو آدم رنگی‌ای می‌دونی؟
با تعریفی که از آدم رنگی دارید آره. ولی آدما رو و خودم رو سیاه و سفید می‌بینم.
الان تو آدم موفق هستی که با خلاقیت خودت یه شغلی داری که عاشقشی. به آدمای هم سن و سال خودت که این مصاحبه رو می‌خونن چه توصیه‌ای داری؟
به نظرم جوونا نباید نگاه کنن به اینکه چه چیزایی رو ندارن . ببینن چه چیزایی دارن و با استفاده از اون داشته‌ها به چیزایی که ندارن میرسن. شرایط سخته ولی اینکه بشینیم و ناله کنیم چیزی درست نمیشه. به قول معروف میروم جایز نیست، من رفتم!

oz3

نام و نام خانوادگی : حمیدرضا برخورداری
برند: دست ساز های اُز
زمینه فعالیت : دست ساز های خمیری و ساخت مجسمه با بازیافت
خلاصه: حمیدرضا روزش رو بدون خمیرهایش شب نمی کنه. اون می تونه هر شخصیتی رو با خمیر بسازه و حتی تولیدات انبوهی که ارائه می ده هم تماما با دست می سازه . حمید رضا برخورداری علاوه بر خمیر بازی، از طبیعت دفاع می کنه و مجسمه های بازیافت می سازه


روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 16:22 :: توسط : سعید مردی

اون قدیما... دوران مردسه، مبصر جماعت عادت داشتن تا از زنگ تفریح برمی گشتیم سر کلاس برای ساکت کردن ما تندی روی تخته سیاه دوتا جمله می نوشت... ( خوبها ) ... ( بدها ) ... و بعد شروع می کرد به نوشتن اسم بعضی هامون تو خوبها... و بعضی ها تو بدها...
تا اینکه معلم می آمد سر کلاس و اگه مرام داشت بی خیال میشد تخته رو پاک می کرد، یا اگه جوگیر بود با تازیانه به جان ما می افتاد و حالا نزن کی بزن... بی انصاف نف...هم عوضی! حالا ما هم جوگیر شدیم اسم معلمهای بد رو می نویسیم تا بلکه کائنات یه تکونی به همه جاش بده و چرخ گردون ما رو به اون معلما برسونه... اون وقت ... ضمیر جلف و مزخرف نا خودآگاهم مثل جغد نشسته جلو روم!!! که در ببخشش لذتی هست که در انتقام نیست... بدبختی داریم با این ضمیر مضمحل ها!!!
بدها:
-----
خانم روزگار
آقای بختیاری
آقای گیوه ای
آقای توکلی
و احمدی... این آخری نامردترین معلم تمان عمر من بوده، هست و خواهد بود کثافت.
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:1 :: توسط : سعید مردی

باران با شدت بیشتری در حال باریدن بود...
برف پاکن های ماشین مثل ساعت جیبی روان پزشکان که برای هیبنوتیزم بیماران به کار می برند در حال تاب خوردن به چپ و راست بودند و باران روی شیشه ماشین را دور می ریختند... خیابانها همه خلوت بودند... هیچ گذرنده ای... حتی آشغال گردهای دوره گرد که توی سطلهای زباله دنبال چیزی برای آب کردن می گردند هم خبری نبود...

انگار ساعتها از کار افتاده باشند... انگار زمان ثابت شده باشد... همه چیز در خلع بود... ثبات کامل گریبان همه چیز را در این شهرخیس و باران زده گرفته بود... و من بودم و بی خوابی که تا چند شب بعد از آن نمی دانستم که بی خوابی من یک نوع بیماریست! و خیابان بود و سکوت و سکون... هیچ عبوری... گذری... گذرنده ای در هیچ خیابانی نبود... نور چراغهای ماشین من درازکش روی خیابان جلوتر می رفتند... من این خیابانها را نمی شناختم... آشنا نبودند... حتی اگر شب بود هم این خیابانهای شهر در خود تکاپوی را حس می کردند... می راندم و پیش می رفتم... تنها مونس و همدم من همان صدای گروه اسکورپیون بود که توی اتاق ماشین می پیچید... و ترس حضور سگ... سگی که هیچ وقت در اطراف خانه ندیده بودم... به اطراف نگاه می کردم که در حین حرکت ماشین از من می گذشتند و عقب می رفتند... چراغهای لعنتی زرد مه شکن تاریکی خیابانها ی تاریک را بیشتر می کرد... و من چراغهای نور بالای ماشین را به کار انداختم... هیچ فکر یا ایده ای در ذهن نداشتم برای گردی آن شب... فقط می راندم و خیابانها را طی می کردم... گاهی نورهای چراغهای راهنمای یا تابلوهای تبلیغاتی سر در مغازه ها توی آسفالت تاریک و خیس خیابان منعکس میشد... یاد چراغهای نئون افتادم... یاد قدیمها که همه تبلیغات با چراغهای نئون روشن بودند... یاد چشمک زدن نئون های رنگا به رنگ که جلوه بی نظیری داشت... اما حالا در نبود نئون ها رنگهای تابلوهای تبلیغات هم بی رنگ شده بودند... چراغهای نئون همیشه من را یاد دو چیز می انداخت" یکی فیلم (بلیدرانر) بود ... {فیلمی فوتوریستی و تکنو نوآر... ساخته ریدلی اسکات... با بازی هریسون فورد... فورد اینجا از جلد دکتر جونز خوب در آمده بود و نقش یک کارآگاه خسته و رنجور را بازی می کرد که دنبال یک اندروید قاتل می گشت... شهر تاریک و بارانی فیلم خیلی تهدید آمیز بود و تنها نور امید در فیلم همان نئون های دوست داشتنی بود.} و دیگری شهر توکیوی ژاپن که هنوز هم شبهای پر نئون رنگا به رنگی دارد... چقدر دلم می خواست که الان در توکیو باشم و در آنجا با ماشین شب گردی کنم... پشت چراغ قرمزی ترمز کردم... ترس سگ سیاه دست از سرم بر نمی داشت... بی اختیار قفل درها را چک کردم که مبدا باز مانده باشند... نبودند... هیچ ماشینی نه بود... نه می آمد... همه جا را نگاه کردم... خیابان روبرو... چپ... راست... از توی آیئنه پشت سر را می دیدم... هیچ خبری نبود... فقط باران بود و من و ماشین سرا پا خیس توی خیابان... چراغ سبز شد و آرام حرکت کردم...

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 16:17 :: توسط : سعید مردی

- درست از شب پانزدهم ماه قبل... یعنی با بارش ناگهانی اولین باران در این ماههای سرد... با اولین رگبار و رعد و برق که آسمان شب مدام روشن و تاریک میشد بیماری من شروع شد... باران بر در و دیوار... بر درختهای توی کوچه و بر چراغهای مه شکن به سبک چراغهای مه شکن روسی می خورد... شبهای تاریک و سرد روسیه همیشه خدا توی مه... مه شدید فرو رف

ته و این چراغهای زرد عوضی مخصوص شبهای مه گرفته است نه شبهای بارانی و سرد تهران که مه ای از سالهای دور توی سطح شهر پراکنده نشده! بیماری بی خوابی... دیگر نمی توانستم بخوابم!
باران به شیشه های پنجره رو به کوچه می خورد و من بیدار بودم... از بس این پهلو به آن پهلو شده بودم و از بس به کمرم فشار آمده بود کمر درد گرفته بودم... خوابم نبرد... طاق باز توی تختم دراز کشیدم و از روی میز گردقهوه ای سوخته مخصوص گرامافون بوقی عتیقه یادگار سالها پیش که کنار تختم بود دست دراز کردم و جعبه پالتویی سیگارم را برداشتم{ این جعبه طرح دار کرم و طلایی رنگ اولین هدیه پروین به من بود} یک نخ سیگار از توی جعبه برداشتم و در جعبه را با صدای خفیفی مثل( کیپ! ) بستم... بر خلاف جعبه شیک و شکیل سیگارم فندکم طرح چخماقی بود... از همین فندکهای اشانتیونی که دکه های روزنامه فروشی آنها را می فروشند... سیگار را گوشه لبم گذاشتم و فندک را طبق عادتی که همه سیگاری هابه آن مبتلا هستند پشت حفاظ دستها روشن کردم و زیر سیگار گرفتم... در تاریکی اتاق روشنی آتش فندک زیر سیگار شبیه فیلمهای نوآر سیاه و سفید فرانسوی شده بود... مثل فیلمهای ژان پیر ملویل... دود توی هوای تاریک اتاق می پیچید و بالا می رفت... از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم... باران به پنجره می خورد و لیز می خورد و پایین می رفت... توی کوچه خلوت بود... رفتم سمت رخت آویز که در تاریکی اتاق با نور کمی که از بیرون رویش می تابید شبیه غول تنها و ساکت و ترسناکی شده بود که در کمین طعمه در تاریکی ایستاده و بو می کشد... مثل ترولهای گنده نروژی که از توی تاریکی جنگلها ناگهان و با غرشی روی طعمه بخت برگشته می پرند و یک لقمه می کنند!!! اما رخت آویز چوبی سه پایه اتاق من بی آزار بود و من بی هیچ بیمی پالتوام را از رویش برداشتم... به سبک همان فیلم نوآرها کلاه شاپوام را هم برداشتم و همان جا توی تاریکی اتاق روی سرم گذاشتم... شال گردن خوش بافت دو رنگم را هم برداشتم و دور گردنم انداختم... نرمی کاموا روی گردنم حالتی از کرختی ریخت... آخرین پوک را هم به سیگار زدم و توی زیر سیگاری طرح چوب که به سبک کافه شاپ ها تویش پودر کاکائو ریخته بودم خاموش کردم... سوئیچ را توی جیب پالتو لمس کردم... در اتاق را آرام بستم... اما چراغهای سنسوردار راه پله آپارتمان مرا غافل گیر کردند و نور شدیدی توی چشمهایم ریخت... به سمت آسانسور رفتم... گویا بعد از من نه کسی رفته بود نه کسی آمده بود... چون آسانسور همان جا توی طبقه سیزدهم روبروی واحد 52 بی حرکت مانده و منتظر من بود... چاه آسانسور را یک کله تا پارکینگ پایین رفتم... توی ماشین که نشستم سرمای عجیبی حس کردم... استارت زدم و کمی ماشین در جا کار کرد... بعد چراغ خاموش سربالایی پارکینگ را به سمت در آرام راندم... ریموت را زدم و چراغ چشمک زن بالای در پارکینگ شروع به چشمک زدن کرد و در باز شد... پیچیدم تو کوچه عریض و پهن که از باران خیس خیس بود... پخش ماشین را روشن کردم و ولوم را پایین آوردم... صدای اسکورپیون آرام توی اتاقک ماشین پیچید... اسکورپیون یادگار عشق بازی من و پروین بود... وقتی توی تخت در هم می پیچیدیم این صدای گروه اسکورپیون بود که هر در هم پیچیدنی... هر هم آغوشی هذیان آلودی را با ما همراه بود و همراهی می کرد... توی کوچه آرام راندم تا سر کوچه... کنار سطل مکانیکی زباله ها سگی سیاه و بزرگ که از باران خیس بود دیدم که از هر سگ دیگری که تا به حال دیده بودم بزرگتر بود... با چشمانی به رنگ سرخ و شرر بار... با نگاهی مرگبار عبور ماشین و من را نگاه کرد... از فاصله نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک به سگ و سطل زباله که گذشتم... تصویر سگ در آئینه سمت شاگرد افتاد و با گذر من تصویر سگ مدام کوچک و کوچکتر می شد... سگ در همین نمای باز و کوچک شونده از جای خود حرکت کرد و تا وسط کوچه آمد و همان جا وسط کوچه ایستاد و دور شدن من و ماشین را نگاه کرد... بی هیچ حرکتی... بی هیچ صدا یا پارسی... سگی بود بزرگتر و ترسناکتر از هر سگی که تا به حال دیده بودم... بی شک آگر پای پیاده بودم از من نمی گذشت و حتما پاره پاره ام می کرد... ترسی تعریف نشدنی توی دلم ریخت... خدا خدا کردم که تا پرسه من تمام نشده و من بر نگشتم این سگ گورش را هر چه زودتر از کوچه گم کند و برود... برود به دوزخ جهنم... جای که بدون شک مکان مناسب تری برای او خواهد بود!
رعد و برقی در دور دست زد و آسمان شب را چند ثانیه ای روشن کرد... باران با شدت بیشتری در حال باریدن بود...

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 2:59 :: توسط : سعید مردی

بازگشت همه به سوی اوست...
این جمله آشنا برای اطلاع دادن به دوستان و آشنایان در یک اعلامیه ترحیم به کار می ره... به این منظور که: آقایان و خانمهای دوست و فامیل و بستگان مثلا این بابا که عکسش رو تنگ این اعلامیه زدیم و شما می بینید... ریق رحمت

رو سر کشیده و افقی شده پس بشتابید که گریه سر بدیم و آه و ناله کنیم و در غم فراق این عزیز از دست رفته تا اونجا که اشک چشم کار می کنه گریه کنیم و فغان سر بدیم و نوحه خوانی کنیم... ای بسا سینه بدریم و جوگیر بشیم و خاک بریزیم رو سرمون و جیغ و ویغ کنیم... خودمونو بزنیم زمین و هوا کنیم! و در آخر برای تکمیل این تراژدی یه دو سه باری هم غش کنیم!!!
... اصولا از اول مخالف این بودم که بعد مردنم کسی گریه و زاری کنه... اصلا چه معنی میده؟! حالا این مردن دیر یا زود بالاخره که گردن ناتوان ما رو خواهد گرفت!!! گیرم یه چند صبای زودتر... یا دیرتر... خواست قلبی من بیشتر اینکه تا می تونم از خودم خاطره خوب به جا بذارم... دلم می خواد از من با خاطره خوب همراه با خنده یاد بشه... جوری که حتی توی مراسم ختمم هر کس از دوست و آشنا گرفته تا بچه محل از شادی های دورهمی و شوخی های بامزه و خنده های از ته دل با هم یاد بکنن و بگن که این بابا عجب آدم باحالی بود... یعنی میشه؟! امیدوارم که بشه...
دوست ندارم که مراسم ختم به معنی گریه و آه و ناله باشه... باید به کسی... به یه دوستی که خوب ما رو می شناسه... یعنی بهتر می شناسه... همه جوره به قلق ما آشنای داره وصییت کنم که مراسمی که قرار برگزار بشه به جای غم و اندوه با شادی و خنده باشه... اصلا یه جوری باشه که هیچکی باور نکنه که ای بابا... این بابا... این رفیق ما غزل رو خونده و دارفانی رو وداع گفته... همش باید شاد باشن و بگن و بخندن...
* ( با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند که این پسر زنده است... بله... زنده و حی و حاضر... همان طور که بود... نه خیلی بلند... نه خیلی کوتاه... نه خیلی چاق و نه خیلی لاغر... متوسط و باریک همواره با زهرخندی به لب... اصلا شوخی کرده... با همه... با همه ما... مگر این کار نمی کرد؟! با تو ... یا با هر کس؟ پیغام می گذاشت... قرار می گذاشت که : حتما ببینمت... کار واجبی دارم... روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم هماهنگ می کرد... همان جاهای همیشگی... قرار متروی امام علی خیابان سپه... قرار میدان ولیعصر کنار سینما پولیدور سابق... قرار سر قائم مقام... قرار سر نبش بستنی شاد سر چهارراه ولیعصر... بعد نمی آمد... یا با تاخیر می آمد... تاخیرهای عصبی کننده و شاکی کننده و لج در آر... گاهی حتی ماهی... چند ماهی ازش خبری نمی شد... هیچ کس هم نمی دیدش... خودش گفته بود که فصلی است... گاهی فصلی میشد و می رفت توی لاک خودش... دیوانه بود... همه ما را هم دیوانه می کرد... گاهی پیش می آید... حالا هم از همان گاهی ها است دیگر... خوش باشید و بگوید و بخندید... دیر یا زود سر و کله اش پیدا می شود و شروع می کند به شوخی و مسخره بازی می کند. )
این اگه بشه متن اعلامیه و یه شومن توپ هم باشه که مجلس رو خوب بگردونه دیگه غمی نیست... ... ...
سر خیابون کرایه تاکسی رو حساب می کنم و پیاده میشم... تا خونه یه قدمی می زنم تا ببینم چی پیش میاد!
از یادداشتهای یک آدم با حال گوه مرغی_ بخش پایانی.
 
* از کتاب معرفی و شناخت بهرام صادقی

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 5:9 :: توسط : سعید مردی

... طرف تو که معلومه. اسمش نگار بود... اما طرف من هیچ وقت نفهمیدم اسمش چی بود. هر چند یکبار از دهن دوستاش اسم (...) رو شنیدم اما مطمئن نیستم اسمش این بود!
ساعت دیر وقته شبه... هوای سرد زمستونی... تو همین هاگیر واگیر برف هم می باره... یه برف پرملات و آبی!!! اینا از نوشته های حامد هستن... توی داستان حامد من عاقبت خوشی نداشتم! مهم نیست داستانه دیگه... رسیدم ته خیابونه کاج... ساختمونه خانه داستان ایرا

ن همون ساختمون بود که ما می رفتیم... اما تغییر کاربری داده بود و تبدیل به مهد کودک شده بود!!! اینم از شانس ما... همه خاطرات دور و دراز من از این خانه داستان مثل نگاتیو سلولوئید که از حرارت چراغ آپارات های قدیمی می سوختن و جمع می شدن سوخت و جمع شد و... محو... بی خیال خود منم به زودی قراره محو بشم! دور زدم و راهمو گرفتم و برگشتم سمت خیابونه شریعتی... دوباره بهار شیراز رو معکوس برگشتم و رسیدم همون هفت تیر... هوا داشت کم کمک تاریک میشد... یاد ورا دوست آرمنی دوران دانشگاه افتادم... خونه اشون تو همین هفت تیر بود... کجا؟! نمی دونم... دختر خوبی بود... از اسمش تو یکی از داستانهای دوران خانه داستان استفاده کرده بودم... بعد دانشگاه ازدواج کرد و رفت هلند... حالا امیدوارم هر جا که هست خوب و خوش و سلامت باشه... عجیب دلم می خواست بال داشته باشم... مدتهاست دارم به بال فکر می کنم... یه جفت بال خاکستری... سفید دوست ندارم! البته اگه سیاه هم باشه چه بهتر... با ابهت تر هم میشه... ای کاش یه جفت بال سیاه داشتم... همین الان که از راه رفتن خسته شدم بالها رو راه می نداختم و بال می زدم و از زمین کنده میشدم... پسر چه حالی می داد... ملت یه دفعه یه انسان پرنده می دیدن که تو هفت تیر داره بال می زنه و می ره هوا... آقا همه گوشی های موبایل رو در می آوردن و شروع می کردن به فیلم گرفتن... عکس گرفتن... و به زودی از دنیای مجازی سر در می آوردم و قبل اینکه خطره ای ازم بمونه جوری معروف میشدم که گلزار هم به گرد پام نمی رسید!!! بعد هم عکسهام سر از مجله های عامه پسند در می آورد! پنج شنبه آخر هفته هم مجله سرنخ تیتر می زد که موجودی انسان نما با بالهای سیاه در آسمان تهران!!! و از این خزعبلات... اما من به این کارا کاری نداشتم و فقط یه قصدی رو دنبال می کردم... اونم رفتن به موسیو... واسه خوردن یه سالامی گوشت خوشمزه با یه نوشابه کوکاکولا اونم به سبک فیلمهای موج نوی سینمای ایران ... به عشق وثوقی و فرزان دلجو... و سعید راد تو فیلم صبح روز جهارم ... اونجا که می ره تو ساندویچی و یه کالباس می خوره و پول نمی ده و جیم می زنه... عجب حالی می داد... اما همه اینا یه آرزوی سانتی مانتاله که بعید می دونم به حقیقت بپیونده! اجالتا از تاکسی پیدا میشم و مثل بچه آدم میرم تو مغازه ساندویچی موسیو... به به چه شلوغی دوست داشتنیه... بر و بچه ها تو مغازه و جلوی مغازه در حال لمبوندن مشتی ترین ساندویچ عالم با کلی ترشی فلفل هستن...
: سام علیک موسیو جان... قربانت... یه سالامی گوشت بده حال کنیم... یه کوکاکولا هم بدی سفر حج رفتی!
... موسیو فحش های قشنگی میده... آدم کیف می کنه!!!
مثل کانگارو می پرم رو صندلی و سینی کر و کثیف ترشی فلفل رو می کشم جلوم و د بخور... آی مزه می ده... آی مزه می ده... فکری هستم بعد لمبوندن سالامی یه سیگار دود کنم و ریز برم تا زیر پل کریمخان... جلوی علاالدین سوار ماشین بشم و برم خونه...
دود سیگار تو شب خنک اول پاییزی می پیچه تو هوا و سرفه های من شروع میشه... زیاد... خیلی زیاد... دهنم مزه خونه می ده... خندیدم و یه پ.ک دیگه هم به سیگار زدم... دوکی گوه خورده ما رو غدقن کرده حال نکنیم!

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 5:7 :: توسط : سعید مردی

گشتن تو هفت تیر و فرعی هاش رو دوست دارم... مخصوصا تو پاییز... اول از شلوغی و ازدحام میدون رد میشم بعد میرم سمت خیابون بهار شیراز... از کنار مغازه های مانتو فروشی و بانک ها و اون فروشگاه که هیچ وقت اسمش یادم نمی مونه رد میشم... بعضی اسمها خوب شاید لازم نیست که یاد آدم بمونه!
_ حالا هم که پاییزه... دو سه روز پیش رفتم هفت تیر... با تاکسی خورد خورد رفتم... از مترو خوشم نمیاد... می ترسم... اصولا از جا

های شلوغ و بسته می ترسم... این ترس از مرگ نیست این یه سندرومه!!! دانشمندا کشف کردن... منم دچار این سندروم ترس نعلتی از جاهای بسته و شلوغ هستم... یه جورایی کلسترو فوبیا!!! حالا کاری نداریم... راه افتادم... رفتم سمت پل و با پله برقی بی هیچ زحمتی رسیدم بالای پل... از بیخ مسجد که از پله برقی سریدم تو پیاده رو آروم راهمو کشیدم و رفتم سمت بهار شیراز... این بهار شیراز هم خیابونه خاطره انگیزی هست واسه من... سال 82 تو این خیابون زیاد بالا پایین می رفتم... تو خیابون کاج کلاس داستان نویسی بود زیر نظر حسن فرهنگی... منم می رفتم... همین بهار شیراز رو می گرفتم پیاده راه می افتادم و می رفتم تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... می رسیدم خیابون شریعتی... از کنار سینما ایران سرنبش کاج رد میشدم... همیشه هم یه نگاهی به اون آکواریوم سرنبش اونوری خیابون کاج می انداختم... علاقه ای هم نبود اما خوب جالب بود... یا شاید هم نبود... سالهاست دارم به این فکر می کنم که چه معنی داره آدم موجودات زنده رو حفس... ببخشید حبس کنه؟! همش یه پوزه به عقیده من... یه پوزه کوکورانه و غیر انسانی... البته به عقیده خیلی ها هم اینی که من میگم شعاره و یه پوزه کورکورانه شبه روشنفکری!!! مهم نیست.
خیابون کاج رو می گرفتم و می رفتم تا برسم خانه داستان ایران... اون موقعها اسمش این بود... چه داستانها که نشنیدم تو این کلاس... چه داستانها که ننوشتم و چه داستانها که نوشتم و خوندم... خیلی ها خوششون اومد... خیلی ها هم نه... همینجوری عشقم کشید که یه سری به ساختمون خانه داستان ایران بزنم... توی راه فکرهای زیادی به کله ام زد... آقام... داداشم... دوستام... اون داستانی که حامد دوست هم دوره ایم تو کلاس در مورد من نوشته بود... داستان من و نگار... اتفاقا داستان هم تو همین میدون هفت تیر اتفاق می افتاد... حرفای دکتر و آزمایش ها... و به واسطه همون داستان حامد حتی یاد دوست دخترم نگار افتادم... با نگار خیلی تو هفت تیر قرار می ذاشتیم... راه می افتادیم با هم به سمت قائم مقام و همین طوری یه کله راه می رفتیم... پا بود نگار واسه پیاده روی... البته اگه حالش خوب بود و مثل اکثر اوقات قاطی نبود! اصلا همه چی مثل یه نمایش... مثل یه فیلم همینجوری تو ذهنم صف کشیده بودن و مسلسل وار هجوم می آوردن... ... ...

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 5:6 :: توسط : سعید مردی

رفتم دکتر ببینم چن چندم با خودم...
{ افزایش سرفه در سیگاری‌ها
سرفه همراه با خون
دشواری در دم و بازدم در هنگام کار بدنی و ورزش
خس خس سینه
درد ناشناخته و یا آشکار در سینه

خشن شدن صدا یا دگرگونی آن به این سان که بهبود پیدا نکند
چرکین شدن‌های پشت سر هم ریه و مجاری تنفسی
کاهش وزن
بی اشتهایی
پدیداری ورم در بخش گردن و صورت
کاهش توان و خستگی بیش از اندازه
افزون بر نشانه‌های بالا نشانه‌های دیگری در برخی بیماران پدید می‌آید که پیوندی با سرطان ریه ندارند و به سبب دست اندازی سرطان به اندام‌های دیگر بدن پدید می‌آیند. در چنین گونه‌هایی بیمار از سردرد، خستگی، آسانی شکستگی و آسیب پذیری استخوان‌ها، خونریزی و لخته شدن‌های نابهنجار خون گلایه می‌کند. سرطان ریه در رده‌های آغازین هیچ نشانه‌ای ندارد و بیماران بیشتر زمانی به نزد پزشک می‌روند که بیماری در رده‌ای پیشرفته‌است از این رو آمار مرگ و میر این گونه سرطان بسیار بالا است. }
اینا رو دکتر گفت...
از مطب دکتر زدم بیرون... خوب حالا که واسم قطعی شده بود که دیگه کارم رو به اتمامه... یعنی یه جوره نا جوری قراره کلکم کنده بشه هوای راه رفتن زد به سرم...
اولین چیزی که به سرم زد وصیت نامه بود... خیلی سالها پیش وقتی تو یه جمع آدم بزرگا نشسته بودم کنار دست آقام... حرف از مرگ و اون دنیا بود... یه پیر مردی بود از دوستای آقام... در اومد که آدم تا زنده است باید وصیت نامه اش نوشته بشه و همه چیز مشخص باشه! برای همین وصیت نامه اومد تو ذهنم... اما من که چیزی ندارم که حالا بخوام واسش وصیت نامه بنویسم... بالاخره یه کاریش می کنن دیگه!!! از خیر این وصیت زودی گذشتم... ... ...

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 5:3 :: توسط : سعید مردی

سرطان ريه در مراحل اوليه هيچ نشانه اي ندارد و بيماران اغلب زماني به پزشک مراجعه مي کنند که بيماري در مراحل پيشرفته قرار دارد . شايد به همين دليل باشد که سرطان ريه کشنده ترين سرطان انسان محسوب مي شود . ۸۶ درصد بيماران م

بتلا به اين سرطان در
فاصله ي ۵ سال از زمان تشخيص جان خود را از دست مي دهند . سرطان ريه در سراسر دنيا شايع ترين علت مرگ بيماران مبتلا به سرطان در هر دو جنس است .
... ما تو خانواده آدم سرطانی نداشتیم تا حالا... آقام از مرض قند مرد... داداشم از ایست قلبی به خاطر فشار کاری و روحی... در ضمن سابقه بیماری قلبی هم داشت... دیگه از این مرض ها نداشتیم!!! خلااصه که آزمایش ها جوری هستن که گویا بله... دکتر ها هم تشخیص دادن که ما سرطان داریم... سرطان ریه... خودش آروم بهم گفت که بابا سرطان داری شما... ... ... مهربون تر از اون شب بود... خیلی مهربون تر... ساکت بودم... ساکت تر شدم... گفتم دکتر چقدر وقت دارم؟ نگاه می کرد به کوه برگه های آزمایش... گفت
: کمتر از سه سال...
از جام بلند شدم... ممنون دکتر جان.

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 5:2 :: توسط : سعید مردی

همیشه فکر می کردم که سکته قلبی چه جوریه؟! باید درد داشته باشه... درد نداشته باشه... نمی دونستم تا اینکه زد و دیشب بی اینکه خسته باشم یه دفعه خوابم گرفت... چشام سنگین شد و خوابیدم... نمی دونم خوابم چقدر طول کشید... بعد با

 

یه احساس درد عجیبی
بیدار شدم... اما مثل اینکه فلج شده باشم هیچ کاری... هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم... دست و پاهام بی خس بودن... زبونم انگاری گرفته باشه... حس عجیبی که تا حالا تو عمرم تجربه نکرده بودم... کاری ندارم که چطوری اهل خونه فهمیدن... اما بالاخره فهمیدن و ما رو جمع و جور کردن و خدا عمر بده همسایه رو خبر کردن و ما رو گذاشتن تو آژانس و بیمارستان...............
تو بیمارستان بعد کلی داستان فهمیدیم که ما سکته کردیم!!! دکتر تعجب کرد... همه تعجب کردن... ما هم تو حال سکته مکته تعجب کردیم که یعنی چی؟! رو چه حساب ما باید تو جوونی سکته رو زده باشیم... کاری ندارم... خلاصه که سکته رو زدیم سلامتی وجودت... یه شب بیمارستان و کلی آزمایش... حالا از فردا باید بیوفتم یا بیوفتن دنبال جواب آزمایش و باقی قضیا... دکتره ریز بهم گفت: سیگار می کشی بابا؟ گفتم: ای... یهو در اومد که: زر نزن بابا... ای!!! می کشی دیگه... اگه نمی کشیدی که دهن مهنت سرویس نمی شد!!! عجب دکتر نفهم عوضی بود بلانسبت... ما هم که لاجون رو تخت بیمارستان و دست و بالمون هم بسته... توهین دوکی رو بی خیال شدیم... حالا یه بارم یه دکتر به ما توهین کنه... چه اشکالی داره؟! بهتر از اینکه تو کوچه و خیابون کس و ناکس بهمون توهین کنه! حالا یه دکتر به ما بگه زر نزن بابا آسمون به زمین میاد؟! نه... نمیاد... گفتم: بله دکتر جون می کشم بد جور هم می کشم... ... ... گفت: همین دیگه... درب و داغون شدی... احتمالا ریه هاتم از دست رفتن... داشت یه سری چیز میز می نوشت... از همون نوشته ها که هیچ وقت سر در نیاوردم...
احتمالا ما ریق رحمتی شدیم و خودمون هم خبر نداریم... تو همین هاگیر واگیرا ریز به دوکی گفتم: دکتر جون اینا که میگی رو به اهل و بیت ما نگی یه وقت محشری به پا میشه که خر بیار و باقالی بار کن... قربونت برم دکتر جان... در اومد که دیر یا زود که می فهمن... گفتم: حالا که نه به داره نه به بار... پس بی زحمت نگو بهشون... گفت باشه.
حالا من موندم و این آزمایشای لعنتی و باقی قضا... پسر بزنه و ریه هامونم تعطیل شده باشه... دارم به این فکر می کنم که با مردن... اصولا مرگ کنار میام یا مثل سگ از مردن می ترسم؟! نمی دونم... حالا که طوری نشده... حالا باید به تجویز دکتر عمل کنم... دوا موا بخورم با اینکه بدم میاد... تا ببینیم بعد چی میشه... آخ آخ آخ کلی کار نکرده دارم... کلی برنامه عقب افتاده دارم... ای تف تو روت روزگار... آخرش ما رو خفت کردی!

 

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 4:46 :: توسط : سعید مردی

اِدگارآلِن پو (به انگلیسی: Edgar Allen Poe) (زادهٔ ۱۸۰۹ - درگذشتهٔ ۱۸۴۹)، نویسنده داستان‌های کوتاه، شاعر، نقاد و ویراستار آمریکایی است که عمده شهرتش به خاطر توسعه‌بخشیدن به گونه‌های ادبی وحشت و خیال‌پردازی می‌باشد. فضای ترسناک و درون‌مایهٔ گوتیک حاکم بر آثار او، در ادبیات داستانی آمریکا بی‌همتایند. پو از پیشروان داستان‌های پلیسی مدرن محسوب می‌شود و بسیاری از آثار او شهرت جهانی دارند.

زندگی

پو زادهٔ شهر بوستون در آمریکا بود. وی در آغاز سروده‌هایش را در مجله‌ای در نیویورک به چاپ رساند. وی با دختر عمویش پیمان زناشویی بست. با مرگ همسرش دچار سرخوردگی و ناامیدی بسیاری شد که این غم و اندوه وی بر آثارش نیز اثر گذاشت.

در کودکی پدر خود را از دست داد. با آن‌که توانست به دانشگاه برود، تحصیل خود را از برای ناسازگاری با ناپدری خویش رها کرد و از خانه گریخت. پس از چندی به دانشکدهٔ افسری وست پوینت رفت با این باز آن‌ها را نیز موافق طبع خویش نیافت و ترک کرد.

وی استاد نوشتن داستان کوتاه بود. از ادگار آلن پو به عنوان بنیان‌گذار داستان کوتاه امروزی یاد می‌کنند. داستان‌های کوتاه وی، نوعی از قصه‌های کهن بود که در زمینه‌های وحشت، انتقام و حوادث مهیب و هولناک بازآفرینی شده و گسترش یافته بود.

در ۱۸۴۹ او را بیهوش در جوی خیابانی پیدا کردند و به بیمارستان بردند. چهار روز در حال مرگ و زندگی به سر برد و هذیان گفت. از چیزهایی وهمی و شبحی بر دیوار حرف می‌زد، اما نتوانست بگوید که چه بر سر او آمده و در ۱۷ اکتبر ۱۸۴۹ در بیمارستان، دیده از جهان فرو بست.

زندگی ادبی

نخستین نوشته‌هایش سه مجموعه شعر بودند که در سالهای ۱۸۲۷ تا ۱۸۳۱ منتشر شد. در این میان داستان نیز می‌نوشت و در یک مسابقه داستان کوتاه برنده شد. پس از آن به همکاری با روزنامهها و ماهنامه‌های ادبی پرداخت و برای داستان‌هایش پاداش‌هایی گرفت. داستان‌های کوتاه، نیرومند با پیامد گذارا مانند نقاب مرگ سرخ و فروریزی خاندان آشر جهانی آفرید. پو در داستان‌های کوتاه خویش مانند قتل در خیابان مورگ و راز ماری روژه توانایی ویژهٔ خویش را نشان داد. در سال ۱۸۴۰ کوده‌ای از این گونه داستان‌های خویش را با نام داستانهای گروتسک وعربسک grotesque and arabesque پخش کرد که از برجسته نوشته‌های او شمرده می‌شود. به همین دلیل است که پو را پدر داستان پلیسی امروز خوانده‌اند.

ادگار آلن پو، گذشته از داستان‌نویسی، منتقد ادبی توانا وهوشمندی نیز بود و با دیدی نقادانه به ادبیات و نوشته‌های ادبی می‌نگریست. پخش مجموعه شعر کلاغ و شعرهایی دیگر در سال ۱۸۴۵ برای پو کامیابی و نام‌آوری به ارمغان آورد. شعرهای او که سرشار از پنداره‌های پراحساس و جمله‌های آهنگین و جاندار است؛ جایگاهی سزاوار در ادبیات انگلیسی یافت و به بسیاری زبان‌های دیگر ترجمه شد. پو با همهٔ این تکاپوهای ادبی و با اینکه چندگاهی سردبیر یکی دو نشریه ادبی بود، در تنگدستی و دشواری می‌زیست و چون از تندرستی کامل نیز برخوردار نبود و روحیه‌ای نامنظم تا اندازه‌ای بی‌بندوبار داشت، نتوانست به شرایط فراخور و آسوده دست یابد. پس از مرگ همسرش در اثر بیماری سل در سال ۱۸۴۷ میلادی بیش از پیش به نابسامانی‌های بدنی و روانی دچار شد و به باده‌نوشی افتاد، اگرچه باز هم دراین دوره نوشته‌هایی از خود به جا گذاشت. او سرانجام در ۱۸۴۹ هنگامی که تندرستی روانی خود را از دست داده بود، درگذشت.

تأثیرگذاری

ادگار آلن پو تأثیر چشمگیری بر ادبیات پس از خود گذاشت و از بنیانگذاران داستان کوتاه به مثابه یک فرم ادبی و همین طور از بنیانگذاران گونه‌های پلیسی، علمی‌تخیلی و وحشت شمرده می‌شود. نویسندگان و شاعرانی نظیر والت ویتمن، ویلیام فاکنر، هرمان ملویل و ری بردبری، و در فرانسه شارل بودلر، شاعر بزرگ فرانسوی که آثار او را به فرانسه ترجمه کرد و استفان مالارمه، و همین طور اسکار وایلد، آلدوس هاکسلی، فئودور داستایوسکی، خورخه لوئیس بورخس و توماس مان از او تأثیر گرفته‌اند. *[۱] چهرهٔ هولناک و همیشه حاضر مرگ و احساس گناه گریز ناپذیر قهرمانان پو، پیش درآمدی است برای آنچه بعدها داستایوفسکی در جنایت و مکافات تکامل می‌بخشد. پو، بینشی ژرف به درون (گمراهی ذهنی) پدید می‌آورد که نشان می‌دهد مرز میان عقل و جنون چه اندازه باریک است. کشمکش همیشگی میان دو نفس درونی که در داستان «ویلیام ویلسن» آشکارترین نمود را می‌یا د؛ آنچه که روانشناسی نوین «شخصیت دوپاره» می‌خواند.

برخی از آثار

[ویرایش]داستان‌ها

[ویرایش]اشعار

  • اعراف
  • آنابل لی
  • زنگ‌ها
  • شهری در دریا
  • الدورادو
  • قصر جن زده
  • لنور
  • کلاغ
  • اولالوم

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 16:1 :: توسط : سعید مردی

ظهرای تابسون... این ظهرای تابستون همیشه مثل کابوس بوده واسه من... اون قدیما که ما جقل بچه بودیم طبق یه قانون نانوشته همیشه باید ظهرها می خوابیدیم... من اصلا از این قانون خوشم نمی اومد... اما گویا اجباری بود و ما هم اختیاری نداشتیم... باید می خوابیدم... الان هم از خواب وسط روز اصلا خوشم نمیاد... آدم یه بار می خواب اونم تو شب... همین... نه اینکه دم به دیقه بخوابه!!! مادرم ما رو می گرفت زیر بال و پرش و به زور ما رو می خوابوند!!! اما من خوابم نمی برد... هم من... هم برادرم علی رضا... دنبال فرصت بودیم که مامان خوابش ببره و ما از دستش در بریم... اما بعضی وقتا راستی راستی علی رضا می خوابید و من و تنها می ذاشت!!! اون وقتا که داداشم می خوابید خودم منتظر می شدم تا مامان بخوابه بعد من فر می خوردم و از زیر دست مامان آروم در می اومدم و حالا همه چیز دست خودم بود... هر کاری که می خواستم می کردم...

این خواب وسط روز و اون صدای پنکه همیشه آزارم می داد!!! دلم می خواست برم بیرون و ببینم بیرون الان تو این ساعت که همه خواب هستن چه مدلی هست... پنکه که اصلا ما رو خنک نمی کرد!!! فقط می چرخید و خودشو خنک می کرد... صداش هم مثل هیبنوتیزم بود!!! باعث می شد که آدم خوابش بگیره!!! پنکه اون موقعها فقط به درد این می خورد که وقتی روشن بود بشینی جلوش و با صدات بازی کنی... وقتی جلوش صدا در می آوردیم ... مثل آآآآآآآآآآآآآ.... گفتن... تو باد پنکه می افتاد و لرزه می گرفت و عوض می شد... این هم یه تفریح ابتدایی بود اون موقعها واسه ما...

... اما بعد اینکه مامان می خوابید من از جام بلند می شدم و به اختیار خودم... نه اینکه واسه هر کاری از کسی اجازه بگیرم... بلن می شدم و می رفتم تو حیاط و اول آب بازی می کردم... سرو کله ام رو خیس می کردم... رو در و دیوار آب می پاچیدم... رو دار و درختای حیاط خونه آب می پاچیدم... بعد ریز دوچرخه ام رو ور می داشتم و آروم از در خونه می رفتم بیرون... کوچه خلوت بود... آفتابی هم بود... سوار می شدم و رکاب می زدم... خیلی خوشحال بودم... رکاب می زدم و می رفت یه کوچه خلوت پیدا می کردم... کوچه های اون موقع پر دار و درخت بود... مثل حالا نبود که تو کوچه ها یه درخت هم نباشه... اصلا کلا همه چی عوض شده!!! ای تف به این روزگار نعلتی!!!

... تو کوچه خلوت و درختی فرمون دوچرخه ام رو تکیه می دادم به دیوار و روی زین دوچرخه یه وری می نشستم و می رفتم تو فکر... که الان تو این خونه چن نفر هستن... همه یعنی خوابن؟! چن تا دختر دارن و چن تا پسر؟! از این فکرها تا وقت بگذر و زودی برگردم خونه که تا قبل بیدار شدن مامان خونه باشم... گاهی وقتها هم کوچه چرخی می کردم... دنبال کوچه های جدید می گشتم... خونه های خوشگل با آجر بهمنی... خونه های حیاط دار و درا و درخت دار... کوچه های جوب دار با آب فت و فراوون... اینجور کوچه ها عجیب خنک بودن و جون می دادن واسه لم دادن رو دوچرخه و خیال های قشنگ قشنگ کردن.بعد هم بر می گشتم خونه... یکی دوباری لو رفتم و مامان در رو قفل می کرد... اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم!!! تو اولین فرصت جای کلید رو که مامان قایم کرده بود پیدا می کردم و بازم به کار خودم ادامه می دادم... اون روزا که هنوز کلید رو پیدا نمی کردم یه بازی جدید علم می کردم... آتیش بازی... اما زود لو می رفتم و همه باهام دعوا می کردن... البته هیچ وقت کتک نخوردم... فقط خیلی تو چشم بودم و همه آماده بودن که یه جوری مچم رو بگیرن!!! خیلی وقتها هم پیش می اومد... خوب ما از اولش هم شامس نداشتیم!!!

یه لبنیاتی بود سمت محل ما دوغ دست ساز مشتی توپی می ساخت... تو بطری کانادادرای می ریخت و می فروخت... خودش سر بطری ها رو پرس می کرد... تمیز بود... اصلا گیرم تمیز هم نبود... کلا فاز می داد همه اون کثیفی های دوران بچگی... ( حالا عرض می کنم ) با یک ریال... همون یه تومن خودمون که الان دیگه پیدا نمیشه!!! یه بطری دوغ می گرفتم و همچین خنک می زدم به بدن... عجیب ترش نمکی بود دوغش... بعد هم فر خوردن با دوچرخه فاز می داد...

بعد اینکه همه از خواب بیدار می شدن... تازه زمان دست فروشا بود... آمار همه رو هم می دونستیم... که کی اول میاد... کی آخر از همه میاد و هر کدوم چی می فروشن... همه یه طرف... بستنی یخی آلاسکا یه طرف... اون موقعها هنوز میهن و کاله و روزانه و دایتی و این سوسول بازی ها هنوز وجود نداشتن... ما بودیم و این تنقلات عجیب و غریب که خیلی فاز می دادن واسه پر کردن اوقات فراغت اون زمان کودکی تکرار نشدنی ما...

... با یه موتور گازی رکس می اومد محل ما... رو ترک موتورش از این جعبه یونولیتی ها داشت که توش یخ می ریخت و بستنی ها رو می تپوند توش... طعم بستنی ها هم نا معلوم بود... فقط بعضی وقتا یه نمور مزه لیموی می داد!!! رو چوب بعضی از این بستنی ها نوشته بود جایزه... اگه رو چوب بستنی یکی این نوشته ظاهر می شد یه بستنی دیگه مفتی جایزه می گرفتیم... همه ما جقل بچه ها دور موتور رکس بستنی فروش جمع می شدیم و تند و تند بستنی هامون رو می خوردیم تا ببینیم این بار کی جایزه رو می بره... بعضی وقتا کسی تو محل ما می برد... بعضی وقتا هم هیچکی هیچی گیرش نمی اومد!!! آخرشم که بستنی فروش با موتورش گازش رو می گرفت و می رفت همه ما با سر و صدا می افتادیم دنبالش و بدو بدو می کردیم... ( آهان تا یادم نرفته این رو هم بگم که اون زمان فقط پاک بود... بستنی پاک... همون بستنی ها که سفید بودن با یه لایه نازک شکلات... یه قولو و دو قولو... این تنها بستنی موجه بچگی های ما بود... یادش به خیر... چوباش چوبی نبود... پلاستیکی بود... من جمع می کردم... چوبی هم بود بعضی وقتا... اونا رو هم جمع می کردم و باهاش کار دستی درست می کردیم)

بعد چرخ و فلکی می اومد... با پنج زار می تونستیم سه دور چرخ بزنیم... صاحب چرخ و فلکی یه پیرمرد درب و داغون عصبی بود که همش به ماها فحش می داد... چرا؟! هنوز خودمم نفهمیدم!!! البته ما هم موقع رفتنش از خجالت فحشهاش در می اومدیم... هر چی که به ما گفته بود به خودش می گفتیم...

عصرای تابستون رو پشت بوما بودیم و نخ بادبادک دستمون... بادبادک هوا کردن فقط مخصوص عصرای تکرار نشدنی بود... هوا به نسبت ظهر خنک تر شده بود و یه بادی هم می وزید... بادبادک به دست هر کی رو پشت بوم خونه خودش با هم کل می نداختیم... عجب عالمی داشتیم... ... ...

نمی دونم عصرونه پرچم شنیدین؟! نونه بربری تازه بود و خیار و گوجه و پنیر... سبز و قرمز و سفید... مامان واسمون لقمه قاضی می کرد و ما هم می کشیدیم به نیشمون... اکثر بچه ها هم تو دستشون همین لقمه بود... لقمه به دست از تو حیاط خونه هامون که همیشه خدا باز بود در می اومدیم دور هم بازی می کردیم... زو... تبارک... رفتم به باغی... هفت سنگ... و از این بازی ها که الان تو کتابهای تاریخ باید دنبالشون گشت!!!

شامهای با صفا و خوشمزه دور سفره رو زمین... بعد هم خواب رو پشت بوم عجب کیفی داشت... خنک و آروم... آروم... آروم... با صدای جیر جیرکی که بعضی وقتا از دور و بر به گوش می رسید...

بله... گذشت و به افسانه ها پیوست.

... ... ...

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, :: 16:36 :: توسط : سعید مردی

ما کلا شامس نداریم!!!

از هر چی که خوشمون میاد زرتش قمصور میشه!!! یه بار گفتم که از نشر چشمه خیلی خوشم میاد... کتاب خوبی چاپ می کنه... ترجمه هاش خوبن... و کلا اگه یکی دو تا ناشر خوب داشته باشیم مطمئنن نشر چشمه سر همه این ناشرها هست... اما ای داد بی داد!!! نشد یه دفعه ما از چیزی خوشمون بیاد و با خیال راحت بهش برسیم!!!

همین دیشبی شنیدم که امتیاز نشر انتشارات چشمه برای همیشه لغو شده و رفته پی کارش!!!

آخه اینم شد کار؟! آخه اینم شد شامس؟! آخه اینم شد زندگی؟!

... ... ...

نمی دونم شاید من نباید از چیزی خوشم بیاد... شاید این طوری بهتر باشه... شاید این طوری کسی یا چیزی رو هیچ خطری تهدید نکنه!!!

حالا دیگه یه کتاب خوب یا  یه ترجمه خوب... یا یه مجموعه داستان وطنی خوب از یه نویسنده خوب رو از کجا میشه تهیه کرد؟!

نه دیگه نمیشه... اکثر ناشرای ما با خود سانسوری کتاب چاپ می کنن... این فقط نشر چشمه بود که خیلی بی باک و با احترام به شعور مخاطب کتابای آسی چاپ می کرد...

 اما هنوزم نا امید نیستم... شاید اومدیم یه روز دوباره امتیاز نشر چشمه تایید شد و دوباره کتابای خوب چاپ شدن... شاید همه اش یه سوتفاهم بوده که به زودی برطرف میشه... شاید... امیدوارم که به زودی خبر خوبی بشنفم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 16:42 :: توسط : سعید مردی

قسمتی از عرض حال خر خراط به یاد پدرش
* آی دیگه یادش به خیر.
بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید. بهمون فحش می داد. با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست. ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکست. حالیته؟
یاد اون روزا به خیر. چون بازم هر چی که بود. سرو سامونی بود. حالیته. ننه ای بود که نفرین بکنه. بعد نصفه شب پاشه لحاف رو آدم بکشه. که مبادا پسرش خدانکرده بچاد. که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکونه. حالیته؟
بابایی بود که گاه و بی گاه سرمون داد بزنه. باهامون دعوا کنه. با کمربند زمون اجباریش پامونو فلک کنه. بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه. اشکای شب قبلو که روی گونمون ماسیده بود، کم کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. حالیته.
می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شوما. هرچی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمت کشی بود. خدا رحمتش کنه.

---
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:35 :: توسط : سعید مردی

شنیدن رادیو از قدیم ندیما واسه من چیز دیگه ای بود... اون قدیم ندیما برنامه های رادیو یه چیزه دیگه بود... ما با آقام شبا رادیو گوش می کردیم... خیلی کیف داشت... اگه چیزی می شنیدم که سر در نمی آوردم تندی از آقام می پرسیدم اونم جواب می داد...

سالها گذشته...

حالا دیگه برنامه های رادیو خیلی واسم لطفی ندارن... اما بازم گاهی گوش می دم...

تا اینکه زد و یکی از رفقا تازگی ها به ما گفت پایه کار تو رادیو هستی؟ مگه مغز خر خوردم که پا نباشم؟

کل بچگیم تا نوجوانی پایه رادیو بودم... چن تا صبح جمعه به عشق نوذری خدا بیامرز از خواب پا شدم و هم پای آقام خدا بیامرز نشستیم پای رادیو... ... ... ... ... ... ... ... ...

حالا مگه دیوانه ام که این پای خوب رو به این مفتیا از دست بدم؟!

هستم نوید جون...

پس این شد که اولین کار رادیوی زندگیم رو رفتم و گفتم... یه مجله اجتماعی با کلی ساز و آهنگ و خنده و داستان و نوستالژی... و بعد هم کار بعدی.... یک نمایشنامه رادیوی باز هم با کلی ساز و آهنگ و آواز و جفنگ... و امیدوارم که همچنان ادامه داشته باشه...

حالا منتظر هستم تا ببینیم بعد چی میشه... هستم آقا... هستم.

آقا جات خالی... پسرت هم رادیوی شد جون داداش... روحت شاد.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 22:21 :: توسط : سعید مردی

یه چن شبی میشه که چراغهای کوچه تو محل ما روشن نمیشه... همه جا تاریک و سوت و کوره... همه خسته از چندین ساعت دوندگی در طول روز خسته از کار و بار برگشتن خونه و شام زدن به بدن و همچنان خسته... یه چای دپش و باز هم خسته هورت کشیدن و جست زدن تو رختخواب... و لا لا... ... ...

ما هم که عادت سیگار و این داستانها رو داریم گاهی که تو حیاط خونه در میایم دنبال یه چیز دل خوش کنک می گردیم... چیزی که پیدا نمیشه... پیدا نمی کنیم... این کور شدن چراغهای محل هم پاک فرط ما رو فنطور کرده بماند... یاد چه چیزا هم که نمی ندازه ما رو ... ... ...

آسمون شب تاریک و سوت و کوره که بایدم همینطور باشه!!! اما چون نور اضافه نیست آسمون هم یه طوره دیگه شده... خاکستری و ابری... گرفته و نا فرم... یه جوره نا جور... اگه بگم ترسناک بی راه نگفتم... یاد شبهای کاری تو کوه و برزن و دل کوه... خجیر و قم و خمین تو سرمای 32 درجه زیر صفر که راستی راستی قندیل می بستیم می افتم... اون شبای کوفتی که همش با رفتارای غیر انسانی تهیه کننده اون سریال کذایی همراه بود... کاری به سختی کار تولید ندارم و اصلا هم حوصله جوس ناله رو هم ندارم... اما خود نفس شبای این چن شب بی برقی تو کوچه پس کوچه های محل ما رو می بره به جاهایی که نباید......................................

شبای این چن شب آسمون خاکستری و ابری شده و شکل عجیبی داره... مثل آخر و زمون  می مونه!!! شایدم من این طور فکر می کنم!!! بعد یاد دوران بچگی و جنگ و قطعی برق با صدای نا مردانه اون آژیر نا بکار می افتم!!! بعد می رم سمت اون شبا که تو حیاط سر می ذاشتم رو پای مادرم و با یه کاغذ امتحان از اینا که حاشیه اش آبی بود و وسطش خط دار که ما تو مدرسه توش امتحان دیکته می نوشتیم... این کاغذ امتحانی رو بر می داشتم و لوله می کردم و باهاش ستاره ها رو دید می زدم... به امید اینکه یه سفینه ببینم... یا یه شازده کوچولو... یا یه ئی تی از یک دنیای ناشناخته... اما هیچ وقت نمی شد که نمی شد... الان هم که تو حیاط نمی خوابیم... الان هم که آسمون اوضاعش کشمیشیه!!!

خلاصه که سر دراز داره این نابه سامانیه آسمون تو این چن شب... ما هم باید بریم مثل بقیه مردم که الانه خوابن و خور و پوف می کنن بخوابیم و خور و پوف خودمون رو هوا کنیم.... اگه نه باید برم سراغ چیزای دیگه که شاید خواننده طفل معصوم از خوندن اونا مثل ما دچار هذیون بشه... پس تا همین جا کفایت می کنه!

آنک آنک کلبه ای روشن

روی تپه روبروی من

در گشودندم

مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز ... ... ... 

                                          (آرش کمانگیر اثر : سیاوش کسرائی)

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:11 :: توسط : سعید مردی


«من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامونم بود. (کریم آب‌منگل. می‌شناسیش که.)

آره، از ما نه، از اونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری، به موت قسم اصلا ما تو نخش نبودیم. آره، نه، گاز، دنده، دم هتل کوهپایۀ دربند اومدیم پایین. یکی چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین، عرق و آبجو جور شد؛ رو تخت نشسته بودیم داشتیم می‌خوردیم.

اولی‌ رو رفتیم بالا به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم. دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم. سومی رو، اومدیم بریم بالا، آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت: برین بالا؛ مام رفتیم بالا. گفت: به سلامتی میتی [مهدی]، تو نمیری، به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی، ضامن‌دار اومد بیرون. رفتم و اومدم، دیدم کسی رو زمین خوابیده‌اس.

پریدم تو اُتول. اومدم دم کوچه مهران، بغل این نُرقه‌فروشیه. [نقره‌فروشی] اومدم پایین، یه پسره هیکل میزونه ـ اینجوریه ـ زد به‌هم، افتادم تو جوب. گفتم: هته‌ته گفت: عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومی‌شم زد؛ از اولی‌ش قایم‌تر زد.

دست کردم جیبم که برم و بیام؛ چشامو وا کردم دیدم مریض‌خونه روسام.
[مریض‌خانۀ روس‌ها = بیمارستان شوروی]

حالا ما به همه گفتیم زدیم. شومام بگین زده. آره! خوبیت نداره؛ واردی که. . .»

بعد مدتها چیزی ما رو گرفت!!! اما ادامه داستان رو دارم تموم می کنم... تو همین چن روز آینده... حتما.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:17 :: توسط : سعید مردی

نیچه : " چقدر سخت است بی باکی و شجاعت... بی اعتمادی و تنفر... و قطع ناگهانی با گذشته... اما فقط از چنین بذری است که حقیقت به دنیا می آید. "

میکلا آنژ : " خداوند مرا از خود رها سازد تا بتوانم شما را خرسند کنم. "

شکسپیر : " بازیگر نقال روزگار ماست. "

و ...

ققنوس مرغی است به غایت خوش رنگ وخوش آواز. گویند منقار او 360 سوراخ دارد و در کوه بلندی در مقابل باد نشسته و صداهای عجیب و غریب از منقار او برآید و به سبب آن مرغان بسیار جمع آیند. از آنها چیزی را گرفته طعمه خود سازد. گویند هزار سال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید... هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال برهم زند... چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خودبا هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او  را جفت نباشد و گویند موسیقی را بشر از آواز او در یافته...

... ققنوس از آتش می زید.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 19:40 :: توسط : سعید مردی

در جنگل... در تاریکی... هیچ چیزی که بشه باهاش دلشو به دست آورد وجود نداشت... چهره معصومی که با یک نگاه ترسناک در هم آمیخته... شاید اون یکی از جادوگران ایستویک باشه؟!

 شاید ... اما خیلی دلم می خواست تا بهش کمک کنم... نمی دونستم که چه مشکلی داره... فقط این نگاه خیره اون بود که به من دوخته شده بود... و من که هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید که ازش بپرسم... شنیده بودم که تازگی ها  مردم می گفتن که از دل جنگل صدای هفت خواهر به گوش می رسه... اما در هیچ کجا به این اشاره نشده بود که اون خواهر ها کی هستن... چند سالشونه... و از کجا اومدن...

 هنوز همون طور بی حرکت جلوم ایستاده بود... احساس کردم که از توی جنگل صدای مثل زمزمه به گوشم رسید... باد ... از کجا ... لایه شاخه های درختا پیچید... صدای دسته جمعی دخترانه ای از تو عمق جنگل به گوش می رسید... ترانه ای رو می خوندن... آهنگ عجیبی داشت... آدم رو به دنبال خودش می کشید... من هم مثل اینکه داشتم به دنبال صدا می رفتم...

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 19:6 :: توسط : سعید مردی

دیشب سوز سردی بود... رفیقم اومده بود خونه ما... نشستیم گپ زدیم... چای خوردیم... سیگار کشیدیم... حرف از فیلم هوگو_ ساخته مارتین اسکورسیزی به میون اومد... گفت بذار ببینیم... گذاشتم... یه بیست دقیقه ای دیدیم بعد گفت استوپ کن!!! بیا حرف بزنیم... حرف زدیم... گفت من دیگه برم ... پا شد رفت... بدرقه اش کردم... تو کوچه سوار ماشینش شد و رفت... من تو کوچه چرخ می زدم و هوا سرد بود... یه سیگار روشن کردم و کشیدم... دندونام به هم می خورد از سرما... برگشتم بیام تو خونه... دیدم یه شبح سفید جلوی در خونه وایستاده... آقام بود... گفت: " پسر سرده میچای! بیا برو تو... سیگاری هم که شدی؟! "
من مگه هملتم که روح آقام جلوی من ظاهر شده؟! عجب شبی شده امشب... می پرسم : " آقا خوبی؟ جات خوبه؟! کم و کسری نداری؟!
میگه : " بیا برو تو ... رو دادم بهت!!! "
... می گم : " چشم "
میگه : " درم قفل کن "
... چشم...آقام اصلا عوض نشده... همون طور شاکی مادرزاد!

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 18:49 :: توسط : سعید مردی

راههای فرار از کدوم طرفه؟!

میگن: مگه آدم فرار می کنه؟

: از خودت فرار می کنی؟

: از مشکلات؟

: از واقعیت فرار می کنی؟

: از چی فرار می کنی؟!

: ... ... ... ... ... ...

... من که هنوز حرفی نزدم!!! اما الان مطمئن شدم که همه اونا که سوال رو با سوال جواب می دن خودشون اولین نفرا هستن که دنبال راههای جانبی واسه فرار می گردن.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 21:18 :: توسط : سعید مردی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد

درباره وبلاگ
این وبلاگ در تاریخ 8 / 12 / 1390 راه اندازی شد... وبلاگ در بردارنده یادداشتهای گاه و بی گاه و اساسا داستان هست... داستانهای کوتاه... آزمون و خطا در نوشتن داستان.
تاکسی نوشت من 3 قسمت دوم تاکسی نوشت من 3 قسمت اول تاکسی نوشت من 2 تاریخچه انیمه تاکسی نوشت من-تحت تاثیر تاکسی نوشت های جناب غیاثی زن دهان شکافته پزشک احمدی سوزم از سوز نگاهت هنوز زد و رفت... یک ترانه قدیمی بنان عزیز به یاد آقام دیو شناسی نوشته آتنا در مورد 15 مرداد ماه زورگیر -قسمت چهارم (قسمت آخر) داستان های زهرا فاقن زاده
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و یادداشتهای گاه گاهی... و آدرس heyci.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.