افسانه دره خواب
داستان و یادداشتهای گاه گاهی... ( یک استکان چای با بهرام صادقی )
 
 

ظهرای تابسون... این ظهرای تابستون همیشه مثل کابوس بوده واسه من... اون قدیما که ما جقل بچه بودیم طبق یه قانون نانوشته همیشه باید ظهرها می خوابیدیم... من اصلا از این قانون خوشم نمی اومد... اما گویا اجباری بود و ما هم اختیاری نداشتیم... باید می خوابیدم... الان هم از خواب وسط روز اصلا خوشم نمیاد... آدم یه بار می خواب اونم تو شب... همین... نه اینکه دم به دیقه بخوابه!!! مادرم ما رو می گرفت زیر بال و پرش و به زور ما رو می خوابوند!!! اما من خوابم نمی برد... هم من... هم برادرم علی رضا... دنبال فرصت بودیم که مامان خوابش ببره و ما از دستش در بریم... اما بعضی وقتا راستی راستی علی رضا می خوابید و من و تنها می ذاشت!!! اون وقتا که داداشم می خوابید خودم منتظر می شدم تا مامان بخوابه بعد من فر می خوردم و از زیر دست مامان آروم در می اومدم و حالا همه چیز دست خودم بود... هر کاری که می خواستم می کردم...

این خواب وسط روز و اون صدای پنکه همیشه آزارم می داد!!! دلم می خواست برم بیرون و ببینم بیرون الان تو این ساعت که همه خواب هستن چه مدلی هست... پنکه که اصلا ما رو خنک نمی کرد!!! فقط می چرخید و خودشو خنک می کرد... صداش هم مثل هیبنوتیزم بود!!! باعث می شد که آدم خوابش بگیره!!! پنکه اون موقعها فقط به درد این می خورد که وقتی روشن بود بشینی جلوش و با صدات بازی کنی... وقتی جلوش صدا در می آوردیم ... مثل آآآآآآآآآآآآآ.... گفتن... تو باد پنکه می افتاد و لرزه می گرفت و عوض می شد... این هم یه تفریح ابتدایی بود اون موقعها واسه ما...

... اما بعد اینکه مامان می خوابید من از جام بلند می شدم و به اختیار خودم... نه اینکه واسه هر کاری از کسی اجازه بگیرم... بلن می شدم و می رفتم تو حیاط و اول آب بازی می کردم... سرو کله ام رو خیس می کردم... رو در و دیوار آب می پاچیدم... رو دار و درختای حیاط خونه آب می پاچیدم... بعد ریز دوچرخه ام رو ور می داشتم و آروم از در خونه می رفتم بیرون... کوچه خلوت بود... آفتابی هم بود... سوار می شدم و رکاب می زدم... خیلی خوشحال بودم... رکاب می زدم و می رفت یه کوچه خلوت پیدا می کردم... کوچه های اون موقع پر دار و درخت بود... مثل حالا نبود که تو کوچه ها یه درخت هم نباشه... اصلا کلا همه چی عوض شده!!! ای تف به این روزگار نعلتی!!!

... تو کوچه خلوت و درختی فرمون دوچرخه ام رو تکیه می دادم به دیوار و روی زین دوچرخه یه وری می نشستم و می رفتم تو فکر... که الان تو این خونه چن نفر هستن... همه یعنی خوابن؟! چن تا دختر دارن و چن تا پسر؟! از این فکرها تا وقت بگذر و زودی برگردم خونه که تا قبل بیدار شدن مامان خونه باشم... گاهی وقتها هم کوچه چرخی می کردم... دنبال کوچه های جدید می گشتم... خونه های خوشگل با آجر بهمنی... خونه های حیاط دار و درا و درخت دار... کوچه های جوب دار با آب فت و فراوون... اینجور کوچه ها عجیب خنک بودن و جون می دادن واسه لم دادن رو دوچرخه و خیال های قشنگ قشنگ کردن.بعد هم بر می گشتم خونه... یکی دوباری لو رفتم و مامان در رو قفل می کرد... اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم!!! تو اولین فرصت جای کلید رو که مامان قایم کرده بود پیدا می کردم و بازم به کار خودم ادامه می دادم... اون روزا که هنوز کلید رو پیدا نمی کردم یه بازی جدید علم می کردم... آتیش بازی... اما زود لو می رفتم و همه باهام دعوا می کردن... البته هیچ وقت کتک نخوردم... فقط خیلی تو چشم بودم و همه آماده بودن که یه جوری مچم رو بگیرن!!! خیلی وقتها هم پیش می اومد... خوب ما از اولش هم شامس نداشتیم!!!

یه لبنیاتی بود سمت محل ما دوغ دست ساز مشتی توپی می ساخت... تو بطری کانادادرای می ریخت و می فروخت... خودش سر بطری ها رو پرس می کرد... تمیز بود... اصلا گیرم تمیز هم نبود... کلا فاز می داد همه اون کثیفی های دوران بچگی... ( حالا عرض می کنم ) با یک ریال... همون یه تومن خودمون که الان دیگه پیدا نمیشه!!! یه بطری دوغ می گرفتم و همچین خنک می زدم به بدن... عجیب ترش نمکی بود دوغش... بعد هم فر خوردن با دوچرخه فاز می داد...

بعد اینکه همه از خواب بیدار می شدن... تازه زمان دست فروشا بود... آمار همه رو هم می دونستیم... که کی اول میاد... کی آخر از همه میاد و هر کدوم چی می فروشن... همه یه طرف... بستنی یخی آلاسکا یه طرف... اون موقعها هنوز میهن و کاله و روزانه و دایتی و این سوسول بازی ها هنوز وجود نداشتن... ما بودیم و این تنقلات عجیب و غریب که خیلی فاز می دادن واسه پر کردن اوقات فراغت اون زمان کودکی تکرار نشدنی ما...

... با یه موتور گازی رکس می اومد محل ما... رو ترک موتورش از این جعبه یونولیتی ها داشت که توش یخ می ریخت و بستنی ها رو می تپوند توش... طعم بستنی ها هم نا معلوم بود... فقط بعضی وقتا یه نمور مزه لیموی می داد!!! رو چوب بعضی از این بستنی ها نوشته بود جایزه... اگه رو چوب بستنی یکی این نوشته ظاهر می شد یه بستنی دیگه مفتی جایزه می گرفتیم... همه ما جقل بچه ها دور موتور رکس بستنی فروش جمع می شدیم و تند و تند بستنی هامون رو می خوردیم تا ببینیم این بار کی جایزه رو می بره... بعضی وقتا کسی تو محل ما می برد... بعضی وقتا هم هیچکی هیچی گیرش نمی اومد!!! آخرشم که بستنی فروش با موتورش گازش رو می گرفت و می رفت همه ما با سر و صدا می افتادیم دنبالش و بدو بدو می کردیم... ( آهان تا یادم نرفته این رو هم بگم که اون زمان فقط پاک بود... بستنی پاک... همون بستنی ها که سفید بودن با یه لایه نازک شکلات... یه قولو و دو قولو... این تنها بستنی موجه بچگی های ما بود... یادش به خیر... چوباش چوبی نبود... پلاستیکی بود... من جمع می کردم... چوبی هم بود بعضی وقتا... اونا رو هم جمع می کردم و باهاش کار دستی درست می کردیم)

بعد چرخ و فلکی می اومد... با پنج زار می تونستیم سه دور چرخ بزنیم... صاحب چرخ و فلکی یه پیرمرد درب و داغون عصبی بود که همش به ماها فحش می داد... چرا؟! هنوز خودمم نفهمیدم!!! البته ما هم موقع رفتنش از خجالت فحشهاش در می اومدیم... هر چی که به ما گفته بود به خودش می گفتیم...

عصرای تابستون رو پشت بوما بودیم و نخ بادبادک دستمون... بادبادک هوا کردن فقط مخصوص عصرای تکرار نشدنی بود... هوا به نسبت ظهر خنک تر شده بود و یه بادی هم می وزید... بادبادک به دست هر کی رو پشت بوم خونه خودش با هم کل می نداختیم... عجب عالمی داشتیم... ... ...

نمی دونم عصرونه پرچم شنیدین؟! نونه بربری تازه بود و خیار و گوجه و پنیر... سبز و قرمز و سفید... مامان واسمون لقمه قاضی می کرد و ما هم می کشیدیم به نیشمون... اکثر بچه ها هم تو دستشون همین لقمه بود... لقمه به دست از تو حیاط خونه هامون که همیشه خدا باز بود در می اومدیم دور هم بازی می کردیم... زو... تبارک... رفتم به باغی... هفت سنگ... و از این بازی ها که الان تو کتابهای تاریخ باید دنبالشون گشت!!!

شامهای با صفا و خوشمزه دور سفره رو زمین... بعد هم خواب رو پشت بوم عجب کیفی داشت... خنک و آروم... آروم... آروم... با صدای جیر جیرکی که بعضی وقتا از دور و بر به گوش می رسید...

بله... گذشت و به افسانه ها پیوست.

... ... ...

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, :: 16:36 :: توسط : سعید مردی

ما کلا شامس نداریم!!!

از هر چی که خوشمون میاد زرتش قمصور میشه!!! یه بار گفتم که از نشر چشمه خیلی خوشم میاد... کتاب خوبی چاپ می کنه... ترجمه هاش خوبن... و کلا اگه یکی دو تا ناشر خوب داشته باشیم مطمئنن نشر چشمه سر همه این ناشرها هست... اما ای داد بی داد!!! نشد یه دفعه ما از چیزی خوشمون بیاد و با خیال راحت بهش برسیم!!!

همین دیشبی شنیدم که امتیاز نشر انتشارات چشمه برای همیشه لغو شده و رفته پی کارش!!!

آخه اینم شد کار؟! آخه اینم شد شامس؟! آخه اینم شد زندگی؟!

... ... ...

نمی دونم شاید من نباید از چیزی خوشم بیاد... شاید این طوری بهتر باشه... شاید این طوری کسی یا چیزی رو هیچ خطری تهدید نکنه!!!

حالا دیگه یه کتاب خوب یا  یه ترجمه خوب... یا یه مجموعه داستان وطنی خوب از یه نویسنده خوب رو از کجا میشه تهیه کرد؟!

نه دیگه نمیشه... اکثر ناشرای ما با خود سانسوری کتاب چاپ می کنن... این فقط نشر چشمه بود که خیلی بی باک و با احترام به شعور مخاطب کتابای آسی چاپ می کرد...

 اما هنوزم نا امید نیستم... شاید اومدیم یه روز دوباره امتیاز نشر چشمه تایید شد و دوباره کتابای خوب چاپ شدن... شاید همه اش یه سوتفاهم بوده که به زودی برطرف میشه... شاید... امیدوارم که به زودی خبر خوبی بشنفم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 16:42 :: توسط : سعید مردی

قسمتی از عرض حال خر خراط به یاد پدرش
* آی دیگه یادش به خیر.
بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید. بهمون فحش می داد. با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست. ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکست. حالیته؟
یاد اون روزا به خیر. چون بازم هر چی که بود. سرو سامونی بود. حالیته. ننه ای بود که نفرین بکنه. بعد نصفه شب پاشه لحاف رو آدم بکشه. که مبادا پسرش خدانکرده بچاد. که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکونه. حالیته؟
بابایی بود که گاه و بی گاه سرمون داد بزنه. باهامون دعوا کنه. با کمربند زمون اجباریش پامونو فلک کنه. بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه. اشکای شب قبلو که روی گونمون ماسیده بود، کم کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. حالیته.
می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شوما. هرچی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمت کشی بود. خدا رحمتش کنه.

---
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:35 :: توسط : سعید مردی

شنیدن رادیو از قدیم ندیما واسه من چیز دیگه ای بود... اون قدیم ندیما برنامه های رادیو یه چیزه دیگه بود... ما با آقام شبا رادیو گوش می کردیم... خیلی کیف داشت... اگه چیزی می شنیدم که سر در نمی آوردم تندی از آقام می پرسیدم اونم جواب می داد...

سالها گذشته...

حالا دیگه برنامه های رادیو خیلی واسم لطفی ندارن... اما بازم گاهی گوش می دم...

تا اینکه زد و یکی از رفقا تازگی ها به ما گفت پایه کار تو رادیو هستی؟ مگه مغز خر خوردم که پا نباشم؟

کل بچگیم تا نوجوانی پایه رادیو بودم... چن تا صبح جمعه به عشق نوذری خدا بیامرز از خواب پا شدم و هم پای آقام خدا بیامرز نشستیم پای رادیو... ... ... ... ... ... ... ... ...

حالا مگه دیوانه ام که این پای خوب رو به این مفتیا از دست بدم؟!

هستم نوید جون...

پس این شد که اولین کار رادیوی زندگیم رو رفتم و گفتم... یه مجله اجتماعی با کلی ساز و آهنگ و خنده و داستان و نوستالژی... و بعد هم کار بعدی.... یک نمایشنامه رادیوی باز هم با کلی ساز و آهنگ و آواز و جفنگ... و امیدوارم که همچنان ادامه داشته باشه...

حالا منتظر هستم تا ببینیم بعد چی میشه... هستم آقا... هستم.

آقا جات خالی... پسرت هم رادیوی شد جون داداش... روحت شاد.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 22:21 :: توسط : سعید مردی

یه چن شبی میشه که چراغهای کوچه تو محل ما روشن نمیشه... همه جا تاریک و سوت و کوره... همه خسته از چندین ساعت دوندگی در طول روز خسته از کار و بار برگشتن خونه و شام زدن به بدن و همچنان خسته... یه چای دپش و باز هم خسته هورت کشیدن و جست زدن تو رختخواب... و لا لا... ... ...

ما هم که عادت سیگار و این داستانها رو داریم گاهی که تو حیاط خونه در میایم دنبال یه چیز دل خوش کنک می گردیم... چیزی که پیدا نمیشه... پیدا نمی کنیم... این کور شدن چراغهای محل هم پاک فرط ما رو فنطور کرده بماند... یاد چه چیزا هم که نمی ندازه ما رو ... ... ...

آسمون شب تاریک و سوت و کوره که بایدم همینطور باشه!!! اما چون نور اضافه نیست آسمون هم یه طوره دیگه شده... خاکستری و ابری... گرفته و نا فرم... یه جوره نا جور... اگه بگم ترسناک بی راه نگفتم... یاد شبهای کاری تو کوه و برزن و دل کوه... خجیر و قم و خمین تو سرمای 32 درجه زیر صفر که راستی راستی قندیل می بستیم می افتم... اون شبای کوفتی که همش با رفتارای غیر انسانی تهیه کننده اون سریال کذایی همراه بود... کاری به سختی کار تولید ندارم و اصلا هم حوصله جوس ناله رو هم ندارم... اما خود نفس شبای این چن شب بی برقی تو کوچه پس کوچه های محل ما رو می بره به جاهایی که نباید......................................

شبای این چن شب آسمون خاکستری و ابری شده و شکل عجیبی داره... مثل آخر و زمون  می مونه!!! شایدم من این طور فکر می کنم!!! بعد یاد دوران بچگی و جنگ و قطعی برق با صدای نا مردانه اون آژیر نا بکار می افتم!!! بعد می رم سمت اون شبا که تو حیاط سر می ذاشتم رو پای مادرم و با یه کاغذ امتحان از اینا که حاشیه اش آبی بود و وسطش خط دار که ما تو مدرسه توش امتحان دیکته می نوشتیم... این کاغذ امتحانی رو بر می داشتم و لوله می کردم و باهاش ستاره ها رو دید می زدم... به امید اینکه یه سفینه ببینم... یا یه شازده کوچولو... یا یه ئی تی از یک دنیای ناشناخته... اما هیچ وقت نمی شد که نمی شد... الان هم که تو حیاط نمی خوابیم... الان هم که آسمون اوضاعش کشمیشیه!!!

خلاصه که سر دراز داره این نابه سامانیه آسمون تو این چن شب... ما هم باید بریم مثل بقیه مردم که الانه خوابن و خور و پوف می کنن بخوابیم و خور و پوف خودمون رو هوا کنیم.... اگه نه باید برم سراغ چیزای دیگه که شاید خواننده طفل معصوم از خوندن اونا مثل ما دچار هذیون بشه... پس تا همین جا کفایت می کنه!

آنک آنک کلبه ای روشن

روی تپه روبروی من

در گشودندم

مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز ... ... ... 

                                          (آرش کمانگیر اثر : سیاوش کسرائی)

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:11 :: توسط : سعید مردی


«من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامونم بود. (کریم آب‌منگل. می‌شناسیش که.)

آره، از ما نه، از اونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری، به موت قسم اصلا ما تو نخش نبودیم. آره، نه، گاز، دنده، دم هتل کوهپایۀ دربند اومدیم پایین. یکی چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین، عرق و آبجو جور شد؛ رو تخت نشسته بودیم داشتیم می‌خوردیم.

اولی‌ رو رفتیم بالا به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم. دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم. سومی رو، اومدیم بریم بالا، آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت: برین بالا؛ مام رفتیم بالا. گفت: به سلامتی میتی [مهدی]، تو نمیری، به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی، ضامن‌دار اومد بیرون. رفتم و اومدم، دیدم کسی رو زمین خوابیده‌اس.

پریدم تو اُتول. اومدم دم کوچه مهران، بغل این نُرقه‌فروشیه. [نقره‌فروشی] اومدم پایین، یه پسره هیکل میزونه ـ اینجوریه ـ زد به‌هم، افتادم تو جوب. گفتم: هته‌ته گفت: عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومی‌شم زد؛ از اولی‌ش قایم‌تر زد.

دست کردم جیبم که برم و بیام؛ چشامو وا کردم دیدم مریض‌خونه روسام.
[مریض‌خانۀ روس‌ها = بیمارستان شوروی]

حالا ما به همه گفتیم زدیم. شومام بگین زده. آره! خوبیت نداره؛ واردی که. . .»

بعد مدتها چیزی ما رو گرفت!!! اما ادامه داستان رو دارم تموم می کنم... تو همین چن روز آینده... حتما.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:17 :: توسط : سعید مردی

نیچه : " چقدر سخت است بی باکی و شجاعت... بی اعتمادی و تنفر... و قطع ناگهانی با گذشته... اما فقط از چنین بذری است که حقیقت به دنیا می آید. "

میکلا آنژ : " خداوند مرا از خود رها سازد تا بتوانم شما را خرسند کنم. "

شکسپیر : " بازیگر نقال روزگار ماست. "

و ...

ققنوس مرغی است به غایت خوش رنگ وخوش آواز. گویند منقار او 360 سوراخ دارد و در کوه بلندی در مقابل باد نشسته و صداهای عجیب و غریب از منقار او برآید و به سبب آن مرغان بسیار جمع آیند. از آنها چیزی را گرفته طعمه خود سازد. گویند هزار سال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید... هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال برهم زند... چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خودبا هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او  را جفت نباشد و گویند موسیقی را بشر از آواز او در یافته...

... ققنوس از آتش می زید.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 19:40 :: توسط : سعید مردی

در جنگل... در تاریکی... هیچ چیزی که بشه باهاش دلشو به دست آورد وجود نداشت... چهره معصومی که با یک نگاه ترسناک در هم آمیخته... شاید اون یکی از جادوگران ایستویک باشه؟!

 شاید ... اما خیلی دلم می خواست تا بهش کمک کنم... نمی دونستم که چه مشکلی داره... فقط این نگاه خیره اون بود که به من دوخته شده بود... و من که هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید که ازش بپرسم... شنیده بودم که تازگی ها  مردم می گفتن که از دل جنگل صدای هفت خواهر به گوش می رسه... اما در هیچ کجا به این اشاره نشده بود که اون خواهر ها کی هستن... چند سالشونه... و از کجا اومدن...

 هنوز همون طور بی حرکت جلوم ایستاده بود... احساس کردم که از توی جنگل صدای مثل زمزمه به گوشم رسید... باد ... از کجا ... لایه شاخه های درختا پیچید... صدای دسته جمعی دخترانه ای از تو عمق جنگل به گوش می رسید... ترانه ای رو می خوندن... آهنگ عجیبی داشت... آدم رو به دنبال خودش می کشید... من هم مثل اینکه داشتم به دنبال صدا می رفتم...

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 19:6 :: توسط : سعید مردی

دیشب سوز سردی بود... رفیقم اومده بود خونه ما... نشستیم گپ زدیم... چای خوردیم... سیگار کشیدیم... حرف از فیلم هوگو_ ساخته مارتین اسکورسیزی به میون اومد... گفت بذار ببینیم... گذاشتم... یه بیست دقیقه ای دیدیم بعد گفت استوپ کن!!! بیا حرف بزنیم... حرف زدیم... گفت من دیگه برم ... پا شد رفت... بدرقه اش کردم... تو کوچه سوار ماشینش شد و رفت... من تو کوچه چرخ می زدم و هوا سرد بود... یه سیگار روشن کردم و کشیدم... دندونام به هم می خورد از سرما... برگشتم بیام تو خونه... دیدم یه شبح سفید جلوی در خونه وایستاده... آقام بود... گفت: " پسر سرده میچای! بیا برو تو... سیگاری هم که شدی؟! "
من مگه هملتم که روح آقام جلوی من ظاهر شده؟! عجب شبی شده امشب... می پرسم : " آقا خوبی؟ جات خوبه؟! کم و کسری نداری؟!
میگه : " بیا برو تو ... رو دادم بهت!!! "
... می گم : " چشم "
میگه : " درم قفل کن "
... چشم...آقام اصلا عوض نشده... همون طور شاکی مادرزاد!

 

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 18:49 :: توسط : سعید مردی

راههای فرار از کدوم طرفه؟!

میگن: مگه آدم فرار می کنه؟

: از خودت فرار می کنی؟

: از مشکلات؟

: از واقعیت فرار می کنی؟

: از چی فرار می کنی؟!

: ... ... ... ... ... ...

... من که هنوز حرفی نزدم!!! اما الان مطمئن شدم که همه اونا که سوال رو با سوال جواب می دن خودشون اولین نفرا هستن که دنبال راههای جانبی واسه فرار می گردن.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 21:18 :: توسط : سعید مردی
درباره وبلاگ
این وبلاگ در تاریخ 8 / 12 / 1390 راه اندازی شد... وبلاگ در بردارنده یادداشتهای گاه و بی گاه و اساسا داستان هست... داستانهای کوتاه... آزمون و خطا در نوشتن داستان.
تاکسی نوشت من 3 قسمت دوم تاکسی نوشت من 3 قسمت اول تاکسی نوشت من 2 تاریخچه انیمه تاکسی نوشت من-تحت تاثیر تاکسی نوشت های جناب غیاثی زن دهان شکافته پزشک احمدی سوزم از سوز نگاهت هنوز زد و رفت... یک ترانه قدیمی بنان عزیز به یاد آقام دیو شناسی نوشته آتنا در مورد 15 مرداد ماه زورگیر -قسمت چهارم (قسمت آخر) داستان های زهرا فاقن زاده
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و یادداشتهای گاه گاهی... و آدرس heyci.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.