ظهرای تابسون... این ظهرای تابستون همیشه مثل کابوس بوده واسه من... اون قدیما که ما جقل بچه بودیم طبق یه قانون نانوشته همیشه باید ظهرها می خوابیدیم... من اصلا از این قانون خوشم نمی اومد... اما گویا اجباری بود و ما هم اختیاری نداشتیم... باید می خوابیدم... الان هم از خواب وسط روز اصلا خوشم نمیاد... آدم یه بار می خواب اونم تو شب... همین... نه اینکه دم به دیقه بخوابه!!! مادرم ما رو می گرفت زیر بال و پرش و به زور ما رو می خوابوند!!! اما من خوابم نمی برد... هم من... هم برادرم علی رضا... دنبال فرصت بودیم که مامان خوابش ببره و ما از دستش در بریم... اما بعضی وقتا راستی راستی علی رضا می خوابید و من و تنها می ذاشت!!! اون وقتا که داداشم می خوابید خودم منتظر می شدم تا مامان بخوابه بعد من فر می خوردم و از زیر دست مامان آروم در می اومدم و حالا همه چیز دست خودم بود... هر کاری که می خواستم می کردم...
این خواب وسط روز و اون صدای پنکه همیشه آزارم می داد!!! دلم می خواست برم بیرون و ببینم بیرون الان تو این ساعت که همه خواب هستن چه مدلی هست... پنکه که اصلا ما رو خنک نمی کرد!!! فقط می چرخید و خودشو خنک می کرد... صداش هم مثل هیبنوتیزم بود!!! باعث می شد که آدم خوابش بگیره!!! پنکه اون موقعها فقط به درد این می خورد که وقتی روشن بود بشینی جلوش و با صدات بازی کنی... وقتی جلوش صدا در می آوردیم ... مثل آآآآآآآآآآآآآ.... گفتن... تو باد پنکه می افتاد و لرزه می گرفت و عوض می شد... این هم یه تفریح ابتدایی بود اون موقعها واسه ما...
... اما بعد اینکه مامان می خوابید من از جام بلند می شدم و به اختیار خودم... نه اینکه واسه هر کاری از کسی اجازه بگیرم... بلن می شدم و می رفتم تو حیاط و اول آب بازی می کردم... سرو کله ام رو خیس می کردم... رو در و دیوار آب می پاچیدم... رو دار و درختای حیاط خونه آب می پاچیدم... بعد ریز دوچرخه ام رو ور می داشتم و آروم از در خونه می رفتم بیرون... کوچه خلوت بود... آفتابی هم بود... سوار می شدم و رکاب می زدم... خیلی خوشحال بودم... رکاب می زدم و می رفت یه کوچه خلوت پیدا می کردم... کوچه های اون موقع پر دار و درخت بود... مثل حالا نبود که تو کوچه ها یه درخت هم نباشه... اصلا کلا همه چی عوض شده!!! ای تف به این روزگار نعلتی!!!
... تو کوچه خلوت و درختی فرمون دوچرخه ام رو تکیه می دادم به دیوار و روی زین دوچرخه یه وری می نشستم و می رفتم تو فکر... که الان تو این خونه چن نفر هستن... همه یعنی خوابن؟! چن تا دختر دارن و چن تا پسر؟! از این فکرها تا وقت بگذر و زودی برگردم خونه که تا قبل بیدار شدن مامان خونه باشم... گاهی وقتها هم کوچه چرخی می کردم... دنبال کوچه های جدید می گشتم... خونه های خوشگل با آجر بهمنی... خونه های حیاط دار و درا و درخت دار... کوچه های جوب دار با آب فت و فراوون... اینجور کوچه ها عجیب خنک بودن و جون می دادن واسه لم دادن رو دوچرخه و خیال های قشنگ قشنگ کردن.بعد هم بر می گشتم خونه... یکی دوباری لو رفتم و مامان در رو قفل می کرد... اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم!!! تو اولین فرصت جای کلید رو که مامان قایم کرده بود پیدا می کردم و بازم به کار خودم ادامه می دادم... اون روزا که هنوز کلید رو پیدا نمی کردم یه بازی جدید علم می کردم... آتیش بازی... اما زود لو می رفتم و همه باهام دعوا می کردن... البته هیچ وقت کتک نخوردم... فقط خیلی تو چشم بودم و همه آماده بودن که یه جوری مچم رو بگیرن!!! خیلی وقتها هم پیش می اومد... خوب ما از اولش هم شامس نداشتیم!!!
یه لبنیاتی بود سمت محل ما دوغ دست ساز مشتی توپی می ساخت... تو بطری کانادادرای می ریخت و می فروخت... خودش سر بطری ها رو پرس می کرد... تمیز بود... اصلا گیرم تمیز هم نبود... کلا فاز می داد همه اون کثیفی های دوران بچگی... ( حالا عرض می کنم ) با یک ریال... همون یه تومن خودمون که الان دیگه پیدا نمیشه!!! یه بطری دوغ می گرفتم و همچین خنک می زدم به بدن... عجیب ترش نمکی بود دوغش... بعد هم فر خوردن با دوچرخه فاز می داد...
بعد اینکه همه از خواب بیدار می شدن... تازه زمان دست فروشا بود... آمار همه رو هم می دونستیم... که کی اول میاد... کی آخر از همه میاد و هر کدوم چی می فروشن... همه یه طرف... بستنی یخی آلاسکا یه طرف... اون موقعها هنوز میهن و کاله و روزانه و دایتی و این سوسول بازی ها هنوز وجود نداشتن... ما بودیم و این تنقلات عجیب و غریب که خیلی فاز می دادن واسه پر کردن اوقات فراغت اون زمان کودکی تکرار نشدنی ما...
... با یه موتور گازی رکس می اومد محل ما... رو ترک موتورش از این جعبه یونولیتی ها داشت که توش یخ می ریخت و بستنی ها رو می تپوند توش... طعم بستنی ها هم نا معلوم بود... فقط بعضی وقتا یه نمور مزه لیموی می داد!!! رو چوب بعضی از این بستنی ها نوشته بود جایزه... اگه رو چوب بستنی یکی این نوشته ظاهر می شد یه بستنی دیگه مفتی جایزه می گرفتیم... همه ما جقل بچه ها دور موتور رکس بستنی فروش جمع می شدیم و تند و تند بستنی هامون رو می خوردیم تا ببینیم این بار کی جایزه رو می بره... بعضی وقتا کسی تو محل ما می برد... بعضی وقتا هم هیچکی هیچی گیرش نمی اومد!!! آخرشم که بستنی فروش با موتورش گازش رو می گرفت و می رفت همه ما با سر و صدا می افتادیم دنبالش و بدو بدو می کردیم... ( آهان تا یادم نرفته این رو هم بگم که اون زمان فقط پاک بود... بستنی پاک... همون بستنی ها که سفید بودن با یه لایه نازک شکلات... یه قولو و دو قولو... این تنها بستنی موجه بچگی های ما بود... یادش به خیر... چوباش چوبی نبود... پلاستیکی بود... من جمع می کردم... چوبی هم بود بعضی وقتا... اونا رو هم جمع می کردم و باهاش کار دستی درست می کردیم)
بعد چرخ و فلکی می اومد... با پنج زار می تونستیم سه دور چرخ بزنیم... صاحب چرخ و فلکی یه پیرمرد درب و داغون عصبی بود که همش به ماها فحش می داد... چرا؟! هنوز خودمم نفهمیدم!!! البته ما هم موقع رفتنش از خجالت فحشهاش در می اومدیم... هر چی که به ما گفته بود به خودش می گفتیم...
عصرای تابستون رو پشت بوما بودیم و نخ بادبادک دستمون... بادبادک هوا کردن فقط مخصوص عصرای تکرار نشدنی بود... هوا به نسبت ظهر خنک تر شده بود و یه بادی هم می وزید... بادبادک به دست هر کی رو پشت بوم خونه خودش با هم کل می نداختیم... عجب عالمی داشتیم... ... ...
نمی دونم عصرونه پرچم شنیدین؟! نونه بربری تازه بود و خیار و گوجه و پنیر... سبز و قرمز و سفید... مامان واسمون لقمه قاضی می کرد و ما هم می کشیدیم به نیشمون... اکثر بچه ها هم تو دستشون همین لقمه بود... لقمه به دست از تو حیاط خونه هامون که همیشه خدا باز بود در می اومدیم دور هم بازی می کردیم... زو... تبارک... رفتم به باغی... هفت سنگ... و از این بازی ها که الان تو کتابهای تاریخ باید دنبالشون گشت!!!
شامهای با صفا و خوشمزه دور سفره رو زمین... بعد هم خواب رو پشت بوم عجب کیفی داشت... خنک و آروم... آروم... آروم... با صدای جیر جیرکی که بعضی وقتا از دور و بر به گوش می رسید...
بله... گذشت و به افسانه ها پیوست.
... ... ...
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین