تاکسی نوشت کوتاه و مختصر من...
از متروی حقانی اومدم بیرون. مسیر کلیدور مانند و مزخرف منتهی به اتوبان رو در پیش گرفتم... رسیدم جایی که تاکسی های ونک ایستادن برای مسافر زدن... عجله داشتم تا زودتر به مقصدم برسم... به راننده ای که تاکسی ایش خالی از مسافر بود گفتم: تا نیایش جنب پردیس ملت چقد می گیری ما رو برسونی؟ اول لبخندی تحویلم داد بعد گفت: شما ده میدی ما میبریمت! منم خنده ای تحویلش دادم و گفتم: زیاد نی؟! گفت: ما همینجوری مسافر بزنیم شیش کاسبیم.... گفتم: پس نه حرف من نه حرف شما... (اینم از اون حرفاست ها... نه حرف من نه حرف شما!!!) هفت تقدیم کنم خیرشو ببینی! دیگه حرفی نزد اما لبخند به لب سرشو گرفت بالا که نه. در همین اثنا یه پیرمردی اومد و آدرس به دست گفت: منو ببری اینجا چن می گیری؟ راننده نگاهی به آدرس انداخت و گفت: هف بدی راه افتادیم! پیرمرد زد زیر خنده که: هف بدم؟! چه خبره مگه بابا جون؟ راننده شونه بالا انداخت... بعد اومد سراغ من که: چی شد بریم داداش؟ گفتم: هفت! در اومد که: برو آقا وقت ما رو گرفتی!!! کل یوم این مکالمه 30 ثانیه هم طول نکشید اما من وقت راننده رو گرفتم!!! راننده دیگه ای که شاهد 30 ثانیه مکالمه ما بود اومد جلو گفت: هر دوتون رو ببرم؟ هر چی دادین دادین... هم من هم پیرمرد سوار اتول راننده دوم شدیم و در حین سوار شدن به راننده وقت طلا گفتم: کاسب نبودی! هفت و پنج رو هم میشد دو وازده... نبردی، حالا نه میدم به این آقا تا جبران وقتی که تو از من تلف کردی بشه! راننده اول به ما دو نفر نگا نگا کرد... فقط نگا نگا کرد....... وقتم وقتم وقتم....... مرد حساب!
روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین