افسانه دره خواب
داستان و یادداشتهای گاه گاهی... ( یک استکان چای با بهرام صادقی )
 
 

تاکسی نوشت کوتاه و مختصر من...

 

از متروی حقانی اومدم بیرون. مسیر کلیدور مانند و مزخرف منتهی به اتوبان رو در پیش گرفتم... رسیدم جایی که تاکسی های ونک ایستادن برای مسافر زدن... عجله داشتم تا زودتر به مقصدم برسم... به راننده ای که تاکسی ایش خالی از مسافر بود گفتم: تا نیایش جنب پردیس ملت چقد می گیری ما رو برسونی؟ اول لبخندی تحویلم داد بعد گفت: شما ده میدی ما میبریمت! منم خنده ای تحویلش دادم و گفتم: زیاد نی؟! گفت: ما همینجوری مسافر بزنیم شیش کاسبیم.... گفتم: پس نه حرف من نه حرف شما... (اینم از اون حرفاست ها... نه حرف من نه حرف شما!!!) هفت تقدیم کنم خیرشو ببینی! دیگه حرفی نزد اما لبخند به لب سرشو گرفت بالا که نه. در همین اثنا یه پیرمردی اومد و آدرس به دست گفت: منو ببری اینجا چن می گیری؟ راننده نگاهی به آدرس انداخت و گفت: هف بدی راه افتادیم! پیرمرد زد زیر خنده که: هف بدم؟! چه خبره مگه بابا جون؟ راننده شونه بالا انداخت... بعد اومد سراغ من که: چی شد بریم داداش؟ گفتم: هفت! در اومد که: برو آقا وقت ما رو گرفتی!!! کل یوم این مکالمه 30 ثانیه هم طول نکشید اما من وقت راننده رو گرفتم!!! راننده دیگه ای که شاهد 30 ثانیه مکالمه ما بود اومد جلو گفت: هر دوتون رو ببرم؟ هر چی دادین دادین... هم من هم پیرمرد سوار اتول راننده دوم شدیم و در حین سوار شدن به راننده وقت طلا گفتم: کاسب نبودی! هفت و پنج رو هم میشد دو وازده... نبردی، حالا نه میدم به این آقا تا جبران وقتی که تو از من تلف کردی بشه! راننده اول به ما دو نفر نگا نگا کرد... فقط نگا نگا کرد....... وقتم وقتم وقتم....... مرد حساب!

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, :: 17:18 :: توسط : سعید مردی

هیچ وقت دوست نداشتم ماشین داشته باشم. از اینکه بشینم پشت فرمون و دنده عوض کنم خوشم نیومده، نمیاد و نخواهد اومد! خودم به شخصه مشکلی با این ماجرا ندارم اما گاهی که به همراه خانواده می خوایم جای بریم این ماجرای ماشین نداشتن بدجوری ذهنم رو درگیر می کنه. البته راه حل هست همیشه... آژانس و دربست مشکل رو حل می کنه. اما وای به روزگاری که راننده ای سمج و بچه پرو قسمت آدم بشه... با مادر و خواهر پیاده تا خیابون اصلی که ماشین خور هست دو سه دقیقه ای راه رفتیم. دم عید این خیابون کم رفت و آمد هست... البته روزهای عادی هم خیلی خبری نیست. خیابونی یک طرفه که هم میشه اصلی تصورش کرد هم فرعی!!!روبروی پمپ گاز ایستادیم تا بر حسب اتفاق اگر خدا یاری کرد یه دربستی گیر بیاریم. چراغ سر چهارراه که قرمز میشد به تعداد انگشتهای دست ماشین می آمد به سمت ما... اما اکثرا شخصی بودن به همراه زن و بچه. تا اینکه از دور یه تاکسی سمند زرد از سر چهارراه رد و شد و از بین چند تا ماشین لایی کشید و اومد سمت ما... یه مسافر جلو نشسته بود و یه مسافر عقب... راننده یه پیرمرد سرپا و سر حال بود... جلوی پای ما ترمز کرد. سرم رو تکون دادم که یعنی نه... دیدم نمیره... از پنجره سمت شاگرد که مسافر جلوی داشت نگام می کرد به راننده نگاه کردم گفتم: سه نفریم! گفت: بیا بالا این آقایون زود پیاده میشن! بعد رو کرد به مسافر عقبی و گفت: آقا شما بیا جلو! نه ببخشیدی نه لطفا... نه هیچی! مسافر معذب عقبی بنده خدا پیاد شد تا بره جلو کنار دست مسافر متعجب جلوی بشینه. گفتم: نه آقا بشنید ممنون. ما منتظر میشیم تاکسی که قحط نیست میاد دیگه (تصمیم نداشتم توی یه همچین تاکسی ای با یه همچین راننده غیر محترمی سوار بشم!) راننده در اومد که: بیا بالا داداش ماشین گیرت نمی افته بیا بالا. نگاهی به مادر و خواهر و دو تا مسافر توی هم چپیده جلوی انداختم... مسافرها تنگ هم جلو نشسته بودن و عقب جا جا برای ما سه نفر خالی بود. مسیر ما هم خیلی طولانی نبود... من مسیر رو به راننده گفتم تا بلکه بگه: نه نمی خوره و از شرش خلاص بشیم... اما با تکرار مسیر ما آب پاکی رو روی دستم ریخت و با اکراه سوار ماشین شدیم. تا سوار شدیم گفت: این آقایون رو سر راه پیاده می کنم بعد شما رو می رسونم! زکی!!! عجب آدم عوضی ای!!! توی ماشین صدای هایده خانم بلند شد و راننده مثل یک شکارچی پیروز دنده عوض کرد و راه افتاد. دور میدون راه آهن هر دو مسافر توی هم چپیده رو پیاده کرد و یه مسافر دیگه به مقصد چهارراه ولیعصر سوار کرد بعد مقصد ما رو سوالی دوباره پرسید: چهارراه گمرگ؟ گفتم بله... دو دقیقه بعد داشتیم می رسیدیم که نرسیده به محل مورد نظر گفتم: چقد تقدیم کنم؟ گفت: هر چی دادی دادی... تو دلم گفتم: دمش گرم چون زوری ما رو سوار کرده داره حال میده! مسیر ما سه نفره میشد 1800 تومن، من دو هزارتومن بهش دادم پول رو که گرفت گفت: قابلی نداره اما میشه سه تومن! قابل شما رو نداره! نه بابا این آدم نه تنها دمش گرم نبود بلکه خیلی هم وقیح و پرو بود! گفتم: مسیر ما همین میشه عمو جون. جواب داد: قابلی نداره اما نفری 1000 تومن میشه گفتم که قابل نداره. گفتم: خوب مشتی داری میگی قابلی نداره اما تعارف می کنی! مسیر ما کرایه اش میشه 1800 تومن. تندی گفت: بله ولی من رفتم دور زدم... گفتم: من که اولش گفتم ما سوار نمیشیم مسافر داری خودت زوری سوار کردی! توی آیئنه نگام کرد و گفت: شما همین رو هم نده... و لبخندی زد. یه اسکناس 1000 تومنی هم در آوردم دادم دستش گفت: خدا برکت. تو همین فاصله یه کوچه مونده به کوچه مقصد ما زد رو ترمز، دو تا مسافر تو خیابون ایستاده بودن گفت: اینجا؟ گفتم: نخیر کوچه جلوی. راه افتاده جلوی کوچه بعدی ترمز زد و وقتی که ما داشتیم پیاده میشدیم در اومد که: اگه اونجا پیاده میشدی اون دو تا مسافر رو سوار می کردم بنده خداهارو! اگه جواب این آدم رو نمی دادم احساس می کردم که لالم خیلی جدی بهش گفتم: همون بهتر که اون بنده خداها رو سوار نکردی چون شما مسافرکش نیستی! آدم رو مسافر نمی بینی اسکناس می بینی! گفت: بفرما... نگاش کردم... خواستم در تاکسی جوری بکوبم که درش داغون بشه اما مادرم رو دیدم که طفلک سرپا ایستاده... از خیرش گذشتم در رو آروم بستم و برگشتم سمت مادرم و خواهرم. خواهرم گفت: ای کاش سوار نمی شدیم. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:, :: 18:30 :: توسط : سعید مردی

روزي روزگاري نه خيلي دور، تو يك روز زمستاني دي‌ماه، قريب به 50 سال پيش سازماني فرهنگي- هنري بنا نهاده شد با نام و عنواني مطول اما به ياد ماندني؛ «كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان» . سازماني كه در طول دهه اول فعاليتش كانوني شد براي بزرگان فرهنگ و هنر ايران كه هنوز نام‌شان بر تارك هنر اين مرز و بوم مي‌درخشد. عباس كيارستمي (فيلمساز)، علي‌اكبر صادقي (نقاش)، فرشيد مثقالي (گرافيست)، احمدرضا احمدي (شاعر)، نورالدين زرين‌كلك (انيماتور) و... و تنها اهميت كانون به اين نام و چهره‌ها نيست بلكه به آثار آنها نيز است مگر مي‌توان شهروندي را كه متولد دهه چهل و پنجاه بود را سراغ گرفت كه خاطره‌يي از كودكي او با محصولات فرهنگي متنوع كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان گره نخورده باشد.لااقل در هر خانه عهد و عيالوار شهري يك مجله «ماهي سياه كوچولو» صمد بهرنگي كه بود. همان كتاب كودك مشهور و بيانيه سياسي جوانان آن روزگار. به هر ترتيب كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، كانوني خاطره‌ساز است چه خاطرات كودكي چه خاطرات جواني آغشته به سياست. كانون در رشته‌هاي متنوع هنري و فرهنگي همچون انتشار كتاب و توليد فيلم و تئاتر كودك فعاليت دارد . كانون پرورش تا پيش از انقلاب اسلامي توانست 140 عنوان كتاب منتشر كند. سازمان چاپ كتاب كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان در زمستان سال 1345 كار خود را آغاز كرد. اين كانون استانداردهاي جديدي براي ادبيات كودكان و نوجوانان به جامعه ايراني معرفي كرد كه توسط بسياري از ناشران ديگر دنبال شد. پس از انقلاب اسلامي كانون به صورت يك شركت دولتي به وزارت فرهنگ و آموزش عالي و سپس به وزارت آموزش و پرورش سپرده شد.فعاليت كانون در سال‌هاي اخير بيشتر معطوف و متمركز در حوزه نشر كتاب كودك است و نهادي مهم در حوزه ادبيات كودك محسوب مي‌شود. حال در ابتكاري قابل توجه انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان با ايده پيوند نسل‌هاي ديروز و امروز اقدام به انتشار مجدد كتاب‌هاي قديمي كانون كرده است؛ كتاب‌هايي از نيمايوشيج تا نورالدين زرين‌كلك. رخدادي قابل تامل و با ارزش براي والدين و كودكاني است كه در مواجهه‌يي متفاوت با پدر شعر نوي فارسي و تاثيرگذارترين شاعر معاصر ايران نيما يوشيج قرار بگيرند، حالا با انتشار مجدد كتب قديمي كانون نسبت كودكان باهنرمندان مولف اين آثار بسان نسبت پدربزرگ و مادربزرگ و نوه‌هاست... نسل‌هاي جديد كودكان و نوجوانان ايراني، «آهو و پرنده‌ها» ي نيما يوشيج و چند كتاب خاطره‌انگيز كانون پرورش فكري را همراه پدرها و مادرهاي خود ورق مي‌زنند. به گزارش اداره كل روابط عمومي و امور بين‌الملل كانون، برخي از اين كتاب‌ها كه نويسندگان و تصويرگران آن نيز در شمار چهره‌هاي نام‌آشناي عرصه ادبيات كودك و نوجوان هستند 9 تا 11 بار و در شمارگاني بين 100 تا 250‌هزار نسخه طي بيش از 40 سال گذشته تجديد چاپ شده است. در اين ميان كتاب «آهو و پرنده‌ها»ي نيما يوشيج با تصويرگري بهمن دادخواه در سال 1349 براي گروه سني «ج» منتشر شد و اكنون پس از 43 سال شمارگان آن از مرز 251هزار نسخه گذشت. بر همين اساس، 13 عنوان كتاب پرمخاطب ديگر كانون همچون «خواهر بزرگ، خواهر كوچك» نوشته شارلوت زولوتف، ترجمه فريدون رحيمي و تصويرگري محمد نيكفر به مرحله چاپ نهم رسيد و تاكنون 245هزار نسخه از آن براي گروه سني «ب» منتشر شده است. همچنين كتاب «آهوي گردن دراز» به نويسندگي جمشيد سپاهي و تصويرگري يوتا آذرگين براي گروه سني «ج» براي يازدهمين بار منتشر شد و شمارگان آن به 170هزار نسخه رسيد. در عين حال كتاب، «بادبادك‌ كجا مي‌روي؟» به نويسندگي ميرا لوبه ترجمه مهدي شهشهاني، تصويرگري سوزي وايگل و بازنويسي شراره وظيفه‌شناس براي ششمين بار به زير چاپ رفت و تاكنون 165هزار نسخه از اين كتاب براي گروه سني «ب، ج» منتشر شده است و شمارگان كتاب «كرم اندازه‌گير» به نويسندگي و تصويرگري لئو ليوني و ترجمه رضي هيرمندي نيز در ششمين مرحله انتشار به 160هزار نسخه رسيد. همچنين كتاب «اسب سفيد و دره سبز» به نويسندگي سرور پوريا و تصويرگري بهزاد حاتم براي هفتمين بار براي گروه سني «ب، ج» به زير چاپ رفت و شمارگان آن از مرز 153هزار نسخه عبور كرد. بر اساس اين گزارش، «قصه كرم ابريشم» به نويسندگي و تصويرگري نورالدين زرين‌كلك براي يازدهمين بار با شمارگان 151هزار نسخه براي گروه سني «ب، ج» منتشر شد و كتاب «وقتي بهار آمد» نوشته شكوفه تقي و تصويرگري علي خورشيدپور براي چهارمين بار چاپ شد و شمارگان آن از 103هزار نسخه گذشت. در عين حال، كتاب «خاله ستاره و بزغاله» به نويسندگي محمد محمدي و تصويرگري اميرعلي باروتيان براي چهارمين دفعه با شمارگان 68هزار نسخه، «ماه از آن بالا چه ديد؟» به نويسندگي و تصويرگري برايان ويلد اسميت، ترجمه آذين بهزادي براي سومين بار با شمارگان 48هزار نسخه، «ماجراي شيري كه غمگين بود» نوشته نورا حق‌پرست و تصويرگري عادله شيرودي براي سومين بار و شمارگان 25هزار، «كاج‌ها و بلوط‌ها» كار عليرضا خادم شيروان و عكاسي مجيد رضايي براي سومين بار با شمارگان 30هزار، «ماهي رنگين كمان و غار هيولاهاي دريا» به نويسندگي و تصويرگري ماركوس فيستر، ترجمه سيده مرضيه شعاع هاشمي براي سومين دفعه با 28هزار نسخه و كتاب «كاش يك برادر داشتم» نوشته برنهارد لينز، تصويرگري آلنكا سوتلر، ترجمه علي خاكبازان براي دومين بار با شمارگان 20هزار نسخه از جمله كتاب‌هايي است كه به تازگي تجديد چاپ شده است.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, :: 16:21 :: توسط : سعید مردی

پرسیدم: چرا شیفتی راننده عوض می کردن؟ آقای راننده جواب داد: تعداد ماشینا کم بود، راننده زیاد بود... تاکسی ها هم باید تا دیر وقت کار می کرد! واسه همین صاحب ماشینا که اولین صاحب تاکسی رانی بود راننده استخدام کرده بود که ماشینا بی کار نمونن!!! بعد زد تو یه خاطره از عموش... عموی من یکی از همین شوفرا بود که یه شیفت رو این تاکسی ها کار می کرد...ظهر تا عصر... یادمه یه بار زن عموم و مادرم و نن جونم میخواستن برن سر قبر آقا عموم اینا رو سوار کرد منم باهاشون رفتم... تابستون بود... اون موقعها مثل الان نبود که ماشینا کولر داشته باشه، عموی من یه ابتکاری به خرج داده بود... یه آجر گذاشته بود کنار در ماشین بعد در رو با طناب میبست تا باد از لایه در بیاد تو! :مگه پنجره ماشین باز نمیشد؟! گفت: چرا... اما اینجوری مث که بیشتر خنک میشد! آقای کارمند مسلک گفت: حالا شما میخوای بیشتر در مورد قدیم اطلاعات پیدا کنی من پیشنهاد میکنم یه CD هست تو بازار اونو تهیه کنی... فیلمای قدیم توش هست... من خودم گرفتم. پرسیدم: اسمش چیه؟ گفت: اسمش الان خاطرم نیست اما من از بهارستان خریدم... مستنده... در مورد تهران قدیم گفتم: نکنه تهران انار ندارد رو میگید؟! گفت: نه... اونو دیدم... اسمش این نیست... تهرا... چی چی نمی دونم! از قدیم ندیما؛از تهران خیلی قدیم، از زمان درشکه و گاری تا همین ماشینا... فیلم خوبیه. و در حین گپ و گفت با این دو عزیز رسیدیم مقصد در حالی که پیرمرد همچنان سرفه می کرد و لام تا کام حرف نمی زد و دختر خانم رو فرم و سانتی مانتال هم همچنین. تهرا... چی چی... حتما باید تهرانیکا باشه! رفت جزو خریدای امروز... امیدوارم پیدا کنم. کرایه ام رو دادم به آقای راننده و خداحافظی کردم و راهم رو کشیدم که برم دنبال کارم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 15:19 :: توسط : سعید مردی

این تاکسی با آدماش از اون تاکسی هاست که توش گفتگوهای گروهی خوبی اتفاق می افته. چون هم آقای راننده اهل گفتگو هست ضمن اینکه با اخلاق هم هست و هم آقای کارمند مسلک... یه گفتگوی خوب هم به قاعده نیازمند سه نفر هست که آدمای اهل حرف زدن باشن. گفتم: من که سنم قد نمیده اما خوندم و شنیدم که سرمای قدیم تهرون مثل بوده... با برفاش... درسته؟ آقای راننده گفت: بله آقا... مثل بود پس چی! سرماش استخون آدم رو می ترکوند... برف می بارید تا زانو... آدم را نمی تونست بره. گفتم: عجب! پس چرا حالا از اون برفا نمی باره؟! آقای راننده گفت: خوب انقد که ماشین تو خیابونا هست... شما نگا کن... این همه لوله اگزوز داره دود می کنه... اینا گرما تولید می کنه. یا نگا کن از تو خونه ها چقد لوله بخاری بیرون زده! خوب اینا اثر میزاره رو هوا... و این میشه که هوا مثل قدیما سرد نمیشه یا برف اونجوری نمی باره! اینم تحلیل جالبی بود در نوع خودش از این راننده محترم... آقای کارمند مسلک گفت: قدیما این همه تاکسی و ماشین نبود که، بیشتر درشکه بود و کالسکه... ماشین دودی بود که می رفت شابدالعظیم... یه بابایی بود که اولین تاکسی ها رو وارد کرد... یه بنزایی بود که درش اونوری باز میشد، برعکس ماشینای حالا... گفتم: بله می دونم کدومارو میگید... گفت: بله... اولین تاکسی ها اونا بودن که چند شیفته راننده روش کار می کرد. (ادامه دارد)

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 15:17 :: توسط : سعید مردی

تا نشستم تو تاکسی رو صندلی جلو... سه نفر بالافاصله نشستن رو صندلی عقب... یک آن گفتم اینا زورگیرن و کار من تمومه!!! اومدم به خودم بجنبم که بزنم به چاک که صدای سرفه خفیفی از یکیشون بلند شد... آروم برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم نخیر... اینا که از اوناش نیستن! تو هول و والای اینکه کارم تمومه متوجه نشدم که یکی از اینا یه دختر خانمه رو فرم و سانتی مانتاله و اون یکی یه پیر سرفه کن خسته و اون یکی مسافر هم یه مرد جا افتاده کارمند مسلک که از اتفاق همه هم- هم مسیر هستیم. سوز و سرما هممون رو برده برد تو لاک خودمون که صدای آقای کارمند مسلک بلند شد که: سرده هوا وا... چطور این (وا) ی دوم رو چسبوند به وای هوا هنوز توش موندم!!! راننده خیلی ریز و آروم گفت: بله آقا، سرده وا!!! نخیر... این آقایون همه متخصص وا هستن! پیرمرده گفت: اهوووو... یه سرفه دیگه و بعد دماغش رو کشید بالا. تو بگو صدا از دختر خانم رو فرم و سانتی مانتال در اومد ابدا... هیچ... هیچی به هیچی. خوب اصولا دختر خانم ها توی هیچ بحث و گفتگوی درون تاکسی ای شرکت نمی کنن... البته تا اونجا که من می دونم. (ادامه دارد...)

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 15:13 :: توسط : سعید مردی

راننده سربازی بود که داشت از سر خدمت می رفت خونه اش. جلوتر از من یه آقا با پسر بچه اش ایستاده بود و قبل من سرشو برد جلو گفت: راه آهن؟ راننده سرباز که گویا زیر لب داشت با ترانه ای که از ضبط ماشینش پخش میشد هم آوایی می کرد سر تکون داد که بیا بالا... دیگه من نپرسیدم که راه آهن... برخلاف میلم که همیشه دوست دارم جلو بشینم رفتم و صندلی عقب نشستم... آقا با پسر بچه اش رفتن جلو نشستن. بعد من هم یه مسافری پرسید: راه آهن؟ که باز راننده بدون جواب دادن فقط سرشو تکون داد و مسافر هم نشست صندلی عقب ور دل من!!! راه افتادیم... راننده سرباز دیگه بی خیال مسافر چهارم شد و پا گذاشت رو گاز و راه افتاد. دست برد سمت ولوم و صدای ضبط رو یه خورده برد بالا... خواننده که رپ می خوند، از بی وفایی یار داشت شکایت می کرد... اونم چه یاری؟! یاری که به احتمال غریب به یقین دافی بوده برا خودش!!! می گفت: برو که خوب حالت و از این چیزای صد تا یه غاز... جناب رپر از فراغ یار هر جایی خودش شکایت می کرد! که گویا راننده دیگه خیلی با این شکوه و شکایت حال نکرد و ترک رو عوض کرد... این بار یه ترانه در سبک و سیاق جواد یساری داشت پخش میشد... عجب ذایقه غیر متعارفی داشت این آقای راننده!!! تو این ترانه هم خواننده از برگ و عمر و این چیزا می خوند... اینکه وقتی برگی رو زمین می افته... و از این دست حرفا که طرف یه برگ زرده و یه عمر بی صدا گریه کرده!!! نه تو این ماشین چیزی گیر آدم نمیاد. راننده که تو حال خودشه و مدام ترانه های اجق وجق گوش می کنه. آقای پسر بچه بغل که جلو نشسته ساکته و مسافر ور دل من هم تو عالم خودشه. گاهی اوقات مردم شهر من تو عالم خودشونن و ساکتن و خاموش... که البته این گاهی اوقات گویا بیشتر اوقات باید باشه! اکثر اوقات... خیلی زیاد... شاید هم همیشه!!! کاشکی زودتر به مقصد برسم.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 22:32 :: توسط : سعید مردی

تاریخچه انیمه در ژاپن برمیگردد به آغاز قرن بیستم. یعنی درست همان زمانی که پیشگامان انیمیشن در فرانسه، آلمان ، امریکا و روسیه هم در حال کشف و تجربه پدیده انیمیشن بودند. نخستین انیمه ای که در ژاپن تولید شد در سال 1907 بود . این انیمیشن در واقع یک کلیپ 3 ثانیه ای بود با کاراکتر یک پسر ملوان. در دهه 1930 صنعت انیمیشن در ژاپن تبدیل به یکی از گزینه های اصلی و بسیار موفق داستانگویی در آن کشور شد. در هیچ کجای دیگر دنیا در آن زمان، انیمیشن به چنین جایگاه خاص و موفقی نرسیده بود. حتی در امریکا هم به انیمیشن به چشم کودک خردسال سینما نگاه میکردند و نه یک ژانر خاص و مقبول برای داستانگویی. دلیل این موفقیت بزرگ برای انیمیشن( انیمه) در ژاپن را میتوان در بازار محدود و بودجه نامناسب تولید فیلم زنده در ژاپن جستجو کرد. در آن کشور، نه هنرپیشه های زیبا روی چشم درشت و بلوند ( که آن روزها بر پرده سینما در تمام جهان میدرخشیدند) وجود داشتند، و نه لوکیشن های موجود در ژاپن مناسب فضای دراماتیک و عامه پسند فیلمسازی در آن روزگار بود ( فضای فیلمهای وسترن، گنگستری، موزیکال و ملودرام های آن دوران را در نظر بگیرید) و در نتیجه صنعت سینمای ژاپن در آن روزگار بسیار محدود و کوچک باقی مانده بود. نه مخاطبین داخلی اشتیاق چندانی به تماشای تولیدات ژاپنی نشان میدادند و نه اصولا در خارج از ژاپن بازاری برای آن تولیدات وجود داشت. در نتیجه هوش سرشار و ذوق فراوان ژاپنی ها چاره کار را در دنیای انیمیشن جستجو کرد. دنیای انیمه به ژاپنی ها این اجازه را میداد تا هرنوع کاراکتر و فضایی را که بخواهند ، خلق کنند. موفقیت عظیم فیلم سفیدبرفی و هفت کوتوله ( دیزنی- 1937) انیماتورهای ژاپنی را بشدت تحت تاثیر قرار داد. اوسامو تزوکا Osamu Tezuka با الهام از کاراکترها و تکنیک های دیزنی، و در راستای کاهش هزینه ها، شروع به ساده کردن و خلاصه سازی حرکات کاراکترها در انیمیشن هایش کرد. این شیوه به او اجازه میداد که در زمان محدود و معین و با بودجه اندک، انیمیشنهایش را به اتمام برساند. این شیوه به تدریج توسط سایر انیماتورهای ژاپنی هم مورد تقلید واقع شد، گسترش یافت، شکل گرفت و نهایتا تبدیل شد به یک سبک و شیوه کاملا منحصر به فرد که مشخصه عمده انیمیشن های ژاپنی بود. دهه 1970 میلادی ، سالهای خوش و پرفروغی برای صنعت مانگا ( تصویر سازی و کمیک استریپ ژاپنی) بود و همزمان بسیاری از مانگا های موفق ژاپنی تبدیل به انیمه های موفق تر می شدند. در این میان یکی از موفق ترین هنرمندان انیمه و مانگا، تزوکا بود که حالا دیگر بعنوان اسطوره مانگا شناخته میشد. کارهای او و سایر پیشگامان انیمه و مانگا، پایه های مستحکم انیمه امروز ژاپن را بنا نهادند. بعنوان مثال ژانر انیمه روباتهای غول آسا ( مچا انیمه - Mecha ) که توسط تزوکا آغاز شد، توسط گو ناگایی Go Nagai ( انیماتور و طراح مانگا) گسترش یافت و تبدیل به ژانر ابر روباتها Super robot شد . ابر روباتها نیز به نوبه خود توسط یوشیوکی تومینو Yoshiyuki Tomino به روباتهای انسان نما یا Real Robot تبدیل شدند. و انیمه های مربوط به روباتها ، در کنار دهها سبک دیگر انیمه، تا به امروز از محبوبین بی نظیری برخوردارند.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 21:43 :: توسط : سعید مردی

آخرین پوک رو به سیگار زدم و با نوک انگشت پرش دادم تو جوب آب. اینطوری به قول هم که تو کلاس به بچه ها دادم وفا کردم برای حفاظت از محیط زیست! یعنی اینکه من آشغال رو زمین نمیرزم!!! تو جوب آب که میریزم! تو همین حین یه 206 جلوی پام ترمز کرد. به هوای اینکه مسافرکشه سرمو خم کردم که: انقل... گفت: میخوام برم آزادی... گفتم همین کارگر رو مستقیم برو بالا میدون انقلاب دست چپ مستقیم برو آزادی گفت: آخه طرحه! گفتم: آهان... پس برو خیابون پرسپولیس دست راست از بغل بیمارستان بهارلو بنداز تو اتوبان نواب و برو آزادی. گفت: دمت گرم و آماده شد که بره. پشت 206 یه پراید ایستاده بود، چراغ زد.رفتم سمتش که انقل.... گفت: دربستی؟ ته انقل رو هم چسبوندم به بقیه اش... اب البته یه جور سوالی که بفهمه مسیرم انقلابه...با سر اشاره کرد و نشستم تو ماشین. سلام... سلام... دربستی میری؟ گفتم: دیگه انقلاب کجاست که دربستی برم؟ گفت: آخه با اون 206 ای حرف میزدی فکر کردم که دربستی هستی! بعد پرسید که: بعد انقلاب کجا میری؟ تو دلم گفتم: تو مسافرکشی یا مستنطق؟! به تو چه آخه! گفتم: همون انقلاب. گفت: آره فکر کردم دربستی هستی؟ بازم جواب دادم که: انقلاب مگه کجا هست که دربستی برم؟! این مسیرو اگه اهلش باشی پیاده که بری سه ربع دیگه انقلابی دیگه... دربستی واسه چیه؟ دیگه خیلی لردی میشه! نشستیم تو سکوت... رسیدیم میدون گمرگ. چند تایی مسافر سر خم کردن که آذری؟! راننده با بی تفاوتی بهشون فهموند که نه! دوباره به راهمون ادامه دادیم. باز پرسید: بعد انقلاب کجا میری؟ این دیگه نوبرشه! یه بار پرسیدی گفتم دیگه! گفتم: هیچ جا. یه خورده جلوتر از چهارراه لشگر دو تا دختر ایستاده بودن جلوشون ترمز کرد و نگا نگاشون کرد... دخترا اما نگاه نکردن... این یعنی اینکه مسافر نیستن. راننده سمج پرسید: کجا میرید؟ دخترا جواب ندادن. بازم راننده ول کن نبود... گفتم: احتمالا منتظر دوستاشون هستن که قراره بیان دنبالشون. راننده آخرین نگاه رو هم به دخترا کرد و بلند بهشون گفت: نمیاین؟! جوابی نشنید. منم نشنیدم. راننده در حال روندن ماشین جواب منو داد: خوب ما هم باهاشون دوست میشیم! بهش نگاه کردم... بهش میخورد که زن و بچه داشته باشه. اما این حرفش رو نمیشد؛ نمیشه فهمید! تو مسافرکشی یا تور زن مرد حسابی؟! کنترل ضبط رو گرفت دستش و ضبط رو روشن کرد. صدای موسیقی به گوشم آشنا اومد... دور میدون حر یه خانم با دخترش سوار شدن. مقصدشون انقلاب بود. بازم راننده پرسید: بعدش کجا میرید؟ خانم جواب داد: انقلاب ممنونم. صدای موسیقی آشنا بهم فهموند که الان با صدای گوگوش روبرو میشم، اما ابی خوند که: غریب آشنا دوست دارم بیا... گفتم: اینو که گوگوش خونده! راننده گفت: ابی هم خونده... بعد یه ترک رفت جلو... باور کن... صدامو باور کن... گفتم: عجب! پس ابی دوباره خونی کرده دیگه هیچی نگفت. رسیدیم انقلاب و کرایه ام رو دادم و تشکر کردم و پیاده شدم و راهمو کشیدم به سمت کارگر شمالی. جایی که مغازه دوستم بود.

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : شنبه 14 دی 1392برچسب:, :: 15:42 :: توسط : سعید مردی

صحنه را تجسم کنید : دارید از مدرسه بر می گردید هوا مه آلود است و باران در حال بارش. ناگهان به زنی برخورد می کنید که ماسک جراحی بر دهان زده است.(البته گذاشتن ماسک در ژاپن برای در امان ماندن از آلودگی هوا بسیار عادیست!) او جلوی شما را می گیرد و از شما می پرسد :((آیا من زیبا هستم؟)) (?Watashi kirei) و قبل از اینکه شما جوابی به او بدهید اشک هایش از چشمان زیبا و نافذش جاری می شوند و ناگهان ماسک را از صورت بر می دارد و دهانش که از یک گوش تا گوش دیگر پاره شده نمایان می شود زبانش به طرز چندش آوری در دهانش می چرخد و بار دیگر از شما می پرسد :((آیا من زیبا هستم؟)) اگر شما به او بگویید که زیبا نیست در دم شما را با قیچی بسیار بزرگی خواهد کشت و اگر به او بگویید زیباست او ناگهان ناپدید می شود و وقتی شما دم در خانه تان می رسید قیچی بزرگی بر می دارد و دهن شما را از یک گوش به گوش دیگر پاره می کند. اگر هم فرار کنید شما را می کشد. اما نکته ی ماجرا اینجاست : جمله ی "Watashi kirei" بسیار مشابه جمله ی" Watashi kire " به معنی اجازه ی بریدن (دهانت) را دارم؟ است.به همین دلیل اگر به او بله بگویید دهان شما را پاره خواهد کرد! و اگر شما به او نه بگویید حرف شما را به منظور نه گفتن به پرسش آیا من زیبا هستم برداشت می کند بهترین جواب برای او این است که : ((تو معمولی بنظر میایی)) در این صورت او گیج خواهد شد و شما وقت کافی برای فرار پیدا می کنید. کوچیساکه اونو چگونه به این شکل در آمده؟ حتما با خود میگویید کوچیساکه اونو چگونه به این شکل در آمده؟ بعضی ها می گویند چهره ی کریه و دهان پاره شده ی او حاصل عمل جراحی اشتباه است.بعضی ها می گویند او در تصادف شدید رانندگی به این شکل در آمده و عده ای هم می گویند که او بیماری روانی بوده که خود دهانش را به این شکل در آورده. اما بر اساس یک افسانه :سال ها پیش، در ژاپن زنی زندگی میکرد که بسیاز زیبا و مغرور بود.او ازدواج کرده بود و همسرش یک سامورایی بود و فکر می کرد همسرش به او خیانت می کند. تا سر انجام روزی شمشیرش را برداشت دهن دختر را از گوشی به گوش دیگر پاره کرد و فریاد زد:((حالا چه کسی فکر می کند تو زیبا هستی؟)) روح دختر نفرین شد و از آن به بعد با ماسک جراحی برای پوشاندن صورت وحشتناکش در خیابان ها پرسه می زد. قصه ی این زن در تابستان و بهار 1979 دوباره بر سر زبان ها افتاد بطوریکه مانند آتش در همه جا پیچید و تعداد زیادی از شهرهای ژاپن را در بخاری از جنس ترس قرو برد.پلیس برای پیشگیری از فاجعه مامورین و حتی معلمان را به مواظبت از دانش آموزان در راه مدرسه می گماشت. در 2004 در کره ی جنوبی گزارشاتی درباره ی زنی با ماسک قرمز منتشر شد که بچه ها را تعقیب می کرد. در 2007 یک سرهنگ نوارها و گزارشاتی درباره یک زن که ماسک بر صورت داشت و در سال 1970 بچه های کوچک را تعقیب می کرد یافت.آن زن در پی تصادف رانندگی به کما رفت و کمی بعد مرد.دهن آن زن از گوشی به گوش دیگر پاره شده بود در ادبیات ایالات متحده ی آمریکا داستان متشابهی وجود دارد درباره ی دلقکی که داخل سرویس بهداشتی مدارس پنهان می شود و از بچه ها می پرسد :(لبخند برای تمام زندگی یا مرگ؟کدام را ترجیح می دهی) و اگر شما جواب بدهید لبخند برای تمام زندگی یک چاقو از لباسش در میاورد و دهان شما را پاره می کند

روز بدون خنده روز تلف شده است. چارلی چاپلین

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 3 دی 1392برچسب:, :: 17:26 :: توسط : سعید مردی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد

درباره وبلاگ
این وبلاگ در تاریخ 8 / 12 / 1390 راه اندازی شد... وبلاگ در بردارنده یادداشتهای گاه و بی گاه و اساسا داستان هست... داستانهای کوتاه... آزمون و خطا در نوشتن داستان.
تاکسی نوشت من 3 قسمت دوم تاکسی نوشت من 3 قسمت اول تاکسی نوشت من 2 تاریخچه انیمه تاکسی نوشت من-تحت تاثیر تاکسی نوشت های جناب غیاثی زن دهان شکافته پزشک احمدی سوزم از سوز نگاهت هنوز زد و رفت... یک ترانه قدیمی بنان عزیز به یاد آقام دیو شناسی نوشته آتنا در مورد 15 مرداد ماه زورگیر -قسمت چهارم (قسمت آخر) داستان های زهرا فاقن زاده
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و یادداشتهای گاه گاهی... و آدرس heyci.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.